احساس او 𝐏𝟒𝟓
«پرش زمانی=2 روز بعد»
دیگه دا م ب کارم عادت میکنم ولی فکرو خیال امونم نمیده دیگه از دست خدم، دارم روانی میشم این چن روز همه ی اتفاقا رندوم و آروم بوده و هیچ تقییری صورت نمی گیره حتی کلاسای فیریک درمانی بابامم جواب نمیده و بابامم همونجوری مونده ولی من مطمعنم بابام یع روز خوب میشه و قراره از منم تند تر بدوعه. تو این چند روز تنها چیزی که بهش امید داشتم خوب شدن بابام بوده
با سردرد داشتم به بوا فکر میکردم که الان رفته مدرسمون و داره مدارکمو میگیره.... اگه فلیکس بشناستش چی؟ با اینکه این مدت هیچگونه ارتباطی بین نامادری و عمه مینا نبوده ولی اگه بوا رو بشناست افتضاح میشه.
با سردرد داشتم به چیزای استرس زا فک میکردم...
هیچ امیدی نداشتم جز بابام مطمعنم اگه مواظب بابا باشم مامان خوشحال میشه
هیونجین:خوبی؟
من:عاره چطور مگه؟
هیونجین:خیلی لنگ لنگ راه میری
من:هیچی فقط یکم سرم گیج میره
همش بخواطر حمله عصبیه این چن روز واقعا اضطراب داشتم و عادی بود اینکه انقد حالم بدشه
هیونجین::چییی؟ توکه انقد حالت بده ک سرت گیج میره برا چی داری داری کار میکنی؟ ها؟
من:این عادیه مشکلی نداره
هیونجین:سرگیجه عادیـــــــــــــه؟
من:من حمله عصبی دارم زیاد سرگیجه میگیرم
هیونجین:قبلا نگفته بودی. مامانبزرگم میدونه
من:نمیدونم... نپرسید ازم
هیونجین:خب چجوری انقد سرسری تورو استخدام کرد؟
من:فک کنم دلش سوخت(خندیدم)
هیونجین:چرا؟
من:چون کلا همون طور ک میدونی مامانبزرگت انقد مهربون دل رحمه که همین ک گفتم کار قبلیم تعطیل شد دلش واسم سوخت و استخدامم کرد.
هیونجین:ینی تو تموم این مدت با سرگیجه کار میکردی؟
من:نه.فقط این مدت خیلی فکر و خیال الکی میکنم
هیونجین:برا چی؟
من: مهم نیست
هیونجین:خیلیم مهمه
من:شما از همه انقد سوال شخصی میپرسید؟
هیونجین:من همه کاره اینجام این مدت ک مامانبزرگم بیمارستان بود من همه کلرا رو تنهایی انجام دادم پس نباید در مورد کارمندم بدونم؟
من:ببخشید ولی با تمام احترامی که براتون قائلم ولی زندگی شخصی من ب شما ربطی نداره
هیونجین با قیافه عصبانی بم نگا کرد و رفت
رفتم گوشیمو برداشتم تا ساعتو چک کنم
ادامه دارد....
#فیک_استری_کیدز
#فیک
#فیک_فلیکس
کامنت بزارید ببینم چقد حمایت داریم
دیگه دا م ب کارم عادت میکنم ولی فکرو خیال امونم نمیده دیگه از دست خدم، دارم روانی میشم این چن روز همه ی اتفاقا رندوم و آروم بوده و هیچ تقییری صورت نمی گیره حتی کلاسای فیریک درمانی بابامم جواب نمیده و بابامم همونجوری مونده ولی من مطمعنم بابام یع روز خوب میشه و قراره از منم تند تر بدوعه. تو این چند روز تنها چیزی که بهش امید داشتم خوب شدن بابام بوده
با سردرد داشتم به بوا فکر میکردم که الان رفته مدرسمون و داره مدارکمو میگیره.... اگه فلیکس بشناستش چی؟ با اینکه این مدت هیچگونه ارتباطی بین نامادری و عمه مینا نبوده ولی اگه بوا رو بشناست افتضاح میشه.
با سردرد داشتم به چیزای استرس زا فک میکردم...
هیچ امیدی نداشتم جز بابام مطمعنم اگه مواظب بابا باشم مامان خوشحال میشه
هیونجین:خوبی؟
من:عاره چطور مگه؟
هیونجین:خیلی لنگ لنگ راه میری
من:هیچی فقط یکم سرم گیج میره
همش بخواطر حمله عصبیه این چن روز واقعا اضطراب داشتم و عادی بود اینکه انقد حالم بدشه
هیونجین::چییی؟ توکه انقد حالت بده ک سرت گیج میره برا چی داری داری کار میکنی؟ ها؟
من:این عادیه مشکلی نداره
هیونجین:سرگیجه عادیـــــــــــــه؟
من:من حمله عصبی دارم زیاد سرگیجه میگیرم
هیونجین:قبلا نگفته بودی. مامانبزرگم میدونه
من:نمیدونم... نپرسید ازم
هیونجین:خب چجوری انقد سرسری تورو استخدام کرد؟
من:فک کنم دلش سوخت(خندیدم)
هیونجین:چرا؟
من:چون کلا همون طور ک میدونی مامانبزرگت انقد مهربون دل رحمه که همین ک گفتم کار قبلیم تعطیل شد دلش واسم سوخت و استخدامم کرد.
هیونجین:ینی تو تموم این مدت با سرگیجه کار میکردی؟
من:نه.فقط این مدت خیلی فکر و خیال الکی میکنم
هیونجین:برا چی؟
من: مهم نیست
هیونجین:خیلیم مهمه
من:شما از همه انقد سوال شخصی میپرسید؟
هیونجین:من همه کاره اینجام این مدت ک مامانبزرگم بیمارستان بود من همه کلرا رو تنهایی انجام دادم پس نباید در مورد کارمندم بدونم؟
من:ببخشید ولی با تمام احترامی که براتون قائلم ولی زندگی شخصی من ب شما ربطی نداره
هیونجین با قیافه عصبانی بم نگا کرد و رفت
رفتم گوشیمو برداشتم تا ساعتو چک کنم
ادامه دارد....
#فیک_استری_کیدز
#فیک
#فیک_فلیکس
کامنت بزارید ببینم چقد حمایت داریم
۳.۳k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.