احساس او 𝐏𝟒𝟒
بعدم من ساعت 5 و نیم رفتم دوباره کافه واس عصرونه و شام دادن ب مشتریا.....
مشتریا واس عصرونه زیاد بودن و انجا هم کتفه کوچیکیه و نمیتونستن همشچن بیان چون کافه پر بود ماهم به عبارتی پدرمون در اومد ولی همرو ساپورت کردیم... من داشتم ظرفا رو میشستم و خب هوا هم دیگه تاریک شده بود. یع مشتری غذا میخواست ک آماده کنیم بدیم بش بره ولی سفارساش واس 6 نفر بود و یکم طول کشید البته اگه کمک هیونجین و پیرزن مهربون نبود خیلی بیشتر طول میکشید.
با این حال کارمو خوب انجام دادم. درضمن خیلیم خوش گذشت و حال کردم. از همون اول ایم کافه داد میزد ک باس بیام همینجا کار کنما ولی خب اگرم چرم فروشی نبود الان ایجا نبودم.اگه تعطیل شدن چرم فروشی کار خدا بوده واقعا راضی به زحمت نبودم ک واس جور شدن کارم رئیس از کار و زندگی بیوفته( ͠° ͟ ͜ʖ ͡ ͠°)
خیلی دلم میخواست بدونم این پسره هیونجین کیه چجوریه..... درضمن گفت مدرسه نمیره چون حال مامانبزرگش خوب نی ، خب چرا حال مامانبزرگش خوب نیست مشکل این پیرزن مهربون چیه؟
البته خب پیرم شده اصن از قدیم گفتن سن که رسید به پنجاه فشار میره به چن جا😂
ولی واقعا میخواستم بدونم ک چرا
ولی باز سکوت کردم. اصن حرف اضافه برا چی؟
همون سکوت بهتره کسی به نظر و سوال من احتیاجی نداره!
کارم داشت تموم میشد سرمم درد میکرد امروز تو راه ب گشتن آفتاب مستقیم تو سرم میخورد و باعث شده سر درد بگیرم. ولی وانمود میکردم حالم خوبه مث هر روز ک وانمود میکنم خوبم و مشکلی نیست
بعدم به طرف خونه حرکت کردم و کلیدو از جیب جلوی کیفم درآوردم و درو باز کردم... بوا داشت یع چیزی تو آشپز خونه سرخ میکرد. تا دیدمش سلام کردم بش و رفتم تو اتاق. عمه دوباره داشت با بابا حرف میزد منم بهشون سلام کردمو لباسامو برداشتمو تو اتاق بوا عوضشون کردم. لباسای راحت حس خوبی میداد و احساس راحتی کل وجودمو فرا گرفت. رفتم پیش بوا و بش کمک کردم و شامو آماده کردیم منم ک خیلی خسته بودم بعد شام مستقیم رفتم خوابیدم ......
ادامه دارد...
مشتریا واس عصرونه زیاد بودن و انجا هم کتفه کوچیکیه و نمیتونستن همشچن بیان چون کافه پر بود ماهم به عبارتی پدرمون در اومد ولی همرو ساپورت کردیم... من داشتم ظرفا رو میشستم و خب هوا هم دیگه تاریک شده بود. یع مشتری غذا میخواست ک آماده کنیم بدیم بش بره ولی سفارساش واس 6 نفر بود و یکم طول کشید البته اگه کمک هیونجین و پیرزن مهربون نبود خیلی بیشتر طول میکشید.
با این حال کارمو خوب انجام دادم. درضمن خیلیم خوش گذشت و حال کردم. از همون اول ایم کافه داد میزد ک باس بیام همینجا کار کنما ولی خب اگرم چرم فروشی نبود الان ایجا نبودم.اگه تعطیل شدن چرم فروشی کار خدا بوده واقعا راضی به زحمت نبودم ک واس جور شدن کارم رئیس از کار و زندگی بیوفته( ͠° ͟ ͜ʖ ͡ ͠°)
خیلی دلم میخواست بدونم این پسره هیونجین کیه چجوریه..... درضمن گفت مدرسه نمیره چون حال مامانبزرگش خوب نی ، خب چرا حال مامانبزرگش خوب نیست مشکل این پیرزن مهربون چیه؟
البته خب پیرم شده اصن از قدیم گفتن سن که رسید به پنجاه فشار میره به چن جا😂
ولی واقعا میخواستم بدونم ک چرا
ولی باز سکوت کردم. اصن حرف اضافه برا چی؟
همون سکوت بهتره کسی به نظر و سوال من احتیاجی نداره!
کارم داشت تموم میشد سرمم درد میکرد امروز تو راه ب گشتن آفتاب مستقیم تو سرم میخورد و باعث شده سر درد بگیرم. ولی وانمود میکردم حالم خوبه مث هر روز ک وانمود میکنم خوبم و مشکلی نیست
بعدم به طرف خونه حرکت کردم و کلیدو از جیب جلوی کیفم درآوردم و درو باز کردم... بوا داشت یع چیزی تو آشپز خونه سرخ میکرد. تا دیدمش سلام کردم بش و رفتم تو اتاق. عمه دوباره داشت با بابا حرف میزد منم بهشون سلام کردمو لباسامو برداشتمو تو اتاق بوا عوضشون کردم. لباسای راحت حس خوبی میداد و احساس راحتی کل وجودمو فرا گرفت. رفتم پیش بوا و بش کمک کردم و شامو آماده کردیم منم ک خیلی خسته بودم بعد شام مستقیم رفتم خوابیدم ......
ادامه دارد...
۳.۰k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.