چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part³⁹
با احساس خستگی، اروم چشم باز کرد. آفتاب از لابه لای پرده اتاقش نور پرتاب میکرد.
تمام تنش، مخصوصا رون هاش و کمر و باسن مبارکش وحشتناک درد میکرد. چیز زیادی یادش نمیومد. احتمالا دیشب از بس تکیلا خورده بود خوابش برده بود و یکی اورده بودش اتاقش. لباس خواب مشکی رنگی تنش بود و تا وسط رون هاش میرسید. شلوار پاش نبود. کمی چشماشو مالوند تا ببینه واقعا درست میبینه یا نه! این کبودی ها روی رون هاش چیکار میکردند؟
انقد ذهنش به هم ریخته بود که خودشو با جمله"احتمالا وقتی رفتم حموم لیف رو خیلی محکم فشار دادم" قانع کرد.
ساعت ده صبح بود. دستشو روی شکمش گذاشت و شروع کرد با اون پسر کوچولو حرف زدن: هی فندق! خوابی..؟ اگه خواب نیستی یه لگو کوچولو بزن ببینم؟
هیچی احساس نکرد، خندید. دیوونه شده بود؟ اخه اون بچه چی میفهمید.
با هزار زور و بدبختی لباساشو عوض کرد. علت این درد بیش از حد کمرش رو نمیفهمید.
دست و صورتش رو شست رفت توی حیاط. طبقه پایین تمیز بود و نشون میداد خدمتکارای بدبخت تا خود صبح تمیزکاری کردن.
روی نمیکت نشست و از هوای سردی که پوستش رو دون دون میکردن لذت برد.
اصلا حوصله روبه رو شدن با سولهی رو نداشت.
با احساس لبایی روی گونه اش متعجب برگشت و با جونگکوک روبه رو شد. مرد در حالی که لبخندی به لب داشت، زمزمه کرد: خوبی؟ درد نداری؟
پسرک با تعجب چندبار پلک زد و گفت: ا..اره خوبم، درد؟
"نکنه دیشب از پله ها افتادم و بلایی سرم اومده؟ احتمالا همینه چون کمرم خیلی درد میکنه".
جونگکوک اخم ریزی کرد و گفت: هیچی..
معلوم بود که پسرک، از دیشب چیزی یادش نبود! باید میفهمید کی هم دست سانگلی بوده و توی تکیلاهاش چیزی ریخته که الان چیزی یادش نمیاد.
با زنگ خوردن موبایلش، کمی دورتر رفت و مشغول صحبت شد.
جیمین، تمام هیکل آلفای قهوه رو زیر نظر گرفت و به حالات چهره و خال زیر لبش دقت کرد.
تازه متوجه شد که هوسوک هم کپی همین خال رو زیر لبش داشت. دقیقا مثل خودش و تهیونگ. کاملا ناگهانی دلتنگ تهیونگ شد. بغض چشماشو گرفت و زیر لب به خودش و اون پسر کوچولو فحش داد. از موقعه ایی که باردار شده بود، سر کوچکترین چیزی اشکش در میومد.
با دردی که که یکدفعه ایی توی شکمش پیچید، اخماش توی هم رفت. هر ثانیه که میگذشت دردش شدیدتر میشد و تحملش سخت تر. دستشو نوازش وار روی شکمش کشید و سعی کرد خودشو اروم کنه. لباشو محکم گاز گرفت تا صداش در نیاد. این درد عجیب دیگه چی بود؟ انگار یکی داخل شکمش داشت با چاقو خط مینداخت!
احساس میکرد دنیا داره دور سرش میچرخه. درد وحشتناک تری که توی شکمش پیچید، صدای جیغش رو بلند کرد.
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part³⁹
با احساس خستگی، اروم چشم باز کرد. آفتاب از لابه لای پرده اتاقش نور پرتاب میکرد.
تمام تنش، مخصوصا رون هاش و کمر و باسن مبارکش وحشتناک درد میکرد. چیز زیادی یادش نمیومد. احتمالا دیشب از بس تکیلا خورده بود خوابش برده بود و یکی اورده بودش اتاقش. لباس خواب مشکی رنگی تنش بود و تا وسط رون هاش میرسید. شلوار پاش نبود. کمی چشماشو مالوند تا ببینه واقعا درست میبینه یا نه! این کبودی ها روی رون هاش چیکار میکردند؟
انقد ذهنش به هم ریخته بود که خودشو با جمله"احتمالا وقتی رفتم حموم لیف رو خیلی محکم فشار دادم" قانع کرد.
ساعت ده صبح بود. دستشو روی شکمش گذاشت و شروع کرد با اون پسر کوچولو حرف زدن: هی فندق! خوابی..؟ اگه خواب نیستی یه لگو کوچولو بزن ببینم؟
هیچی احساس نکرد، خندید. دیوونه شده بود؟ اخه اون بچه چی میفهمید.
با هزار زور و بدبختی لباساشو عوض کرد. علت این درد بیش از حد کمرش رو نمیفهمید.
دست و صورتش رو شست رفت توی حیاط. طبقه پایین تمیز بود و نشون میداد خدمتکارای بدبخت تا خود صبح تمیزکاری کردن.
روی نمیکت نشست و از هوای سردی که پوستش رو دون دون میکردن لذت برد.
اصلا حوصله روبه رو شدن با سولهی رو نداشت.
با احساس لبایی روی گونه اش متعجب برگشت و با جونگکوک روبه رو شد. مرد در حالی که لبخندی به لب داشت، زمزمه کرد: خوبی؟ درد نداری؟
پسرک با تعجب چندبار پلک زد و گفت: ا..اره خوبم، درد؟
"نکنه دیشب از پله ها افتادم و بلایی سرم اومده؟ احتمالا همینه چون کمرم خیلی درد میکنه".
جونگکوک اخم ریزی کرد و گفت: هیچی..
معلوم بود که پسرک، از دیشب چیزی یادش نبود! باید میفهمید کی هم دست سانگلی بوده و توی تکیلاهاش چیزی ریخته که الان چیزی یادش نمیاد.
با زنگ خوردن موبایلش، کمی دورتر رفت و مشغول صحبت شد.
جیمین، تمام هیکل آلفای قهوه رو زیر نظر گرفت و به حالات چهره و خال زیر لبش دقت کرد.
تازه متوجه شد که هوسوک هم کپی همین خال رو زیر لبش داشت. دقیقا مثل خودش و تهیونگ. کاملا ناگهانی دلتنگ تهیونگ شد. بغض چشماشو گرفت و زیر لب به خودش و اون پسر کوچولو فحش داد. از موقعه ایی که باردار شده بود، سر کوچکترین چیزی اشکش در میومد.
با دردی که که یکدفعه ایی توی شکمش پیچید، اخماش توی هم رفت. هر ثانیه که میگذشت دردش شدیدتر میشد و تحملش سخت تر. دستشو نوازش وار روی شکمش کشید و سعی کرد خودشو اروم کنه. لباشو محکم گاز گرفت تا صداش در نیاد. این درد عجیب دیگه چی بود؟ انگار یکی داخل شکمش داشت با چاقو خط مینداخت!
احساس میکرد دنیا داره دور سرش میچرخه. درد وحشتناک تری که توی شکمش پیچید، صدای جیغش رو بلند کرد.
ادامه در کامنت اول👇🏻
۸.۲k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.