شاهزاده و دختر گدا♠️ 3
انتظار همچین کاری رو نداشتم ..پسره پست عوضی فک نمیکردم بخواد جای منو بهشون بگه
یعنی قراره منو دستگیر کنن و ببرن توی اون بازار !!!
سرباز امدم طرفمو دوتا دستامو گرفتم و منو میکشید و میبرد
من: جیییییییغ ولم کنننن عوضییییی ..من باشماها نمیامممم….پسره بیشعور خیلییی پستی که منو دادی به اینا …ولم کنیدددددد.
انقدر جیغ کشیدم که گلوم درد گرفته بود . سربازا داشتن منو می بردن. و من همچنان در حال مقاومت بودم
اون: صبر کنید منم با شماها میام میخوام مطمعن بشم که فرار نمیکنه.
سرباز : بله قربان
نزدیکای بازار برده فروشا بودیم که نگاه سنگین یک نفر رو رو خودم حس کردم .سرمو اوردم بالا ولی چیزی ندیدم.
چشمم به یک اسب سیاه با یالای خیلی بلند خورد…
چشمم به اسب مشکی با یال های خیلی بلندی خورد..یه اسب وحشی اونم تو این بازار!؟
رسیده بودیم به سکوی اصلی بازار. قلبم به شدت توی سینم میکوبید . با حرفی که سرباز زد تمام تنم یخ بست
سرباز: زود باش لباس هات رو در بیار و برو روی اون سکو ..بعد اون دختر نوبت تو هست .
به دختری که فقط با لباس زیر روی سکو وایساده بود و تمام خریدار ها با شهوت زیاد دیدش میزدن نگاه کردم
من قرار اینجوری بشم!! قراره بشم بازیچه ای برای رفع نیاز های اینو اون ..نه من همچین چیزی نمیخوام!!
باید فرار کنم…تو فکر نقشه فرار بودم که دیدم همه مردم حتی اون پسری که منو داد ب سربازا تا کمر خم شدن و شروع به احترام گذاشتن به یک نفر. که تازه امده بود کردن.
بی توجه به اون شخصی که امده بود یواشکی به سمت اون اسب رفتم تا باهاش فرار کنم.
نزدیک های اون اسب بودم که یکی از سرباز ها متوجه من شد. اه لعنتیییی. بد شانس تر از من هم مگه هست!
سرعت خودمو زیاد کردم و پیش اسب رفتم و افسارشو باز کردم که سوارش بشم ولی خیلی بلند بود نمیشد .
یک دفعه....................
*«Like=لایک»*
یعنی قراره منو دستگیر کنن و ببرن توی اون بازار !!!
سرباز امدم طرفمو دوتا دستامو گرفتم و منو میکشید و میبرد
من: جیییییییغ ولم کنننن عوضییییی ..من باشماها نمیامممم….پسره بیشعور خیلییی پستی که منو دادی به اینا …ولم کنیدددددد.
انقدر جیغ کشیدم که گلوم درد گرفته بود . سربازا داشتن منو می بردن. و من همچنان در حال مقاومت بودم
اون: صبر کنید منم با شماها میام میخوام مطمعن بشم که فرار نمیکنه.
سرباز : بله قربان
نزدیکای بازار برده فروشا بودیم که نگاه سنگین یک نفر رو رو خودم حس کردم .سرمو اوردم بالا ولی چیزی ندیدم.
چشمم به یک اسب سیاه با یالای خیلی بلند خورد…
چشمم به اسب مشکی با یال های خیلی بلندی خورد..یه اسب وحشی اونم تو این بازار!؟
رسیده بودیم به سکوی اصلی بازار. قلبم به شدت توی سینم میکوبید . با حرفی که سرباز زد تمام تنم یخ بست
سرباز: زود باش لباس هات رو در بیار و برو روی اون سکو ..بعد اون دختر نوبت تو هست .
به دختری که فقط با لباس زیر روی سکو وایساده بود و تمام خریدار ها با شهوت زیاد دیدش میزدن نگاه کردم
من قرار اینجوری بشم!! قراره بشم بازیچه ای برای رفع نیاز های اینو اون ..نه من همچین چیزی نمیخوام!!
باید فرار کنم…تو فکر نقشه فرار بودم که دیدم همه مردم حتی اون پسری که منو داد ب سربازا تا کمر خم شدن و شروع به احترام گذاشتن به یک نفر. که تازه امده بود کردن.
بی توجه به اون شخصی که امده بود یواشکی به سمت اون اسب رفتم تا باهاش فرار کنم.
نزدیک های اون اسب بودم که یکی از سرباز ها متوجه من شد. اه لعنتیییی. بد شانس تر از من هم مگه هست!
سرعت خودمو زیاد کردم و پیش اسب رفتم و افسارشو باز کردم که سوارش بشم ولی خیلی بلند بود نمیشد .
یک دفعه....................
*«Like=لایک»*
۲۱.۲k
۲۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.