رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت دوازده
نویسنده ملیکا ملازاده
وسط آهنگ شروع کرد به خندیدن .
-کلا خوش خنده ای ها !
دستش رو گذاشت روی دهنش تا جلوی خندش رو بگیره اما فایده نداشت. نوا که دیگه هشیار شده بود شروع کرده بود به
تکرار کردنش :
-کاری کردی پیشِ تو احساس آرامش کنم
واسه من افته ولی می خوام ازت خواهش کنم
-مامان افته یعنی چی؟ یعنی افتادن؟
-یعنی آبروم ر و می بره مامان.
-یعنی بابا به ما می گه براش اف داریم یعنی آبروش رو می بریم؟
دریا زیر چشمی به من نگاه کرد اما من هنگ کرده بودم. خدا لعنتت کنه فرزاد واقعا تو به زن و بچه ت همچین حرفی می
زدی؟! جلوی پارک ن گه داشتم نوا که تازه فهمیده بود ماجرا چیه با ذوق جیغ کشید :
-آخ جون پارک.
چشمکی از توی آینه بهش زدم .
-و شهربازی .
-هورا !
پیاده شدم و دریا هم پیاده شد و به سمت صندلی عقب رفت تا نوا را پایین بیاره اما من زودتر ازش در صندلی عقب رو باز
کردم و نوا رو توی بغ لم گرفتم. بعد در حالی که مراقب بودم سرش به سقف نخ وره بیرون آوردمش جوری که دریا هم بشنوه
گفتم :
-تو و مامانت عزیز دل بابا هستین
#رمان
به دریا نگاه کردم که باز هم داشت با بهت نگاهم می کرد. با دست دیگه دستش رو گرفتم چقدر زن داشتن کیف می داد
مخصوصا به این شکل ب اهم بیرون رفتن .
وارد پارک که شدیم تا سمت لوازم ب ازی بچه ها رفتیم بعد نوا رو فرستادم بازی کنه و به دریا گفتم روی یکی از نیمکت ها
بشینه. نشست و با کنجکاوی به من نگاه کرد نخواستم اذیتش کنم پس گفتم :
-برم از سوپری چندتا خوراکی بگیرم میام .
رفتم سوپری و ضمن خری دن هر چیزی که فکر می کردم دوست دارن یک موجودی هم گرفتم فهمیدم بله! آقا حسابش داره
سریز می شه. با دوتا پالستیک پر برگشتم پارک. همینطور که از دور چشمم به دریا بود و داشتم فکر می کردم این فرزاد
چقدر بی لیاقته که همون موقع پسری اومد و بی تعارف کنارش نشست. دریا کیفش رو برداشت و خواست بلند بشه که پسره
ساعد دست ش رو کشید و دوباره روی نیمکت انداختش. سرعت قدم هام رو تند کردم و به سمتشون رفتم کم کم صداش رو
هم می تونستم بشنوم:
-چقدر ناز داری تو خوشگله! یک نگاه به ما بکن دیگه .
بهشون رسیدم پالستیک ها رو روی زمین گذاشتم و شونه ش رو گرفتم و برش گردوندم .
-حاال تو به من نگاه کن .
بعد مشت محکمی زیر فکش زدم و بعد هم دو سه تا مشت پشت سر هم زیر چشمش و روی گونش فرود آوردم که بقیه
بهمون رسیدن و جلوم رو گرفتن. پسره درحالی که دست پر از خونش روی صورتش بود در رفت. بدون توجه به بقیه که
داشتن باهام حرف می زدن و به آرامش دعوتم می کردن به سمت دریا برگشتم که سریع و با گریه گفت :
وسط آهنگ شروع کرد به خندیدن .
-کلا خوش خنده ای ها !
دستش رو گذاشت روی دهنش تا جلوی خندش رو بگیره اما فایده نداشت. نوا که دیگه هشیار شده بود شروع کرده بود به
تکرار کردنش :
-کاری کردی پیشِ تو احساس آرامش کنم
واسه من افته ولی می خوام ازت خواهش کنم
-مامان افته یعنی چی؟ یعنی افتادن؟
-یعنی آبروم ر و می بره مامان.
-یعنی بابا به ما می گه براش اف داریم یعنی آبروش رو می بریم؟
دریا زیر چشمی به من نگاه کرد اما من هنگ کرده بودم. خدا لعنتت کنه فرزاد واقعا تو به زن و بچه ت همچین حرفی می
زدی؟! جلوی پارک ن گه داشتم نوا که تازه فهمیده بود ماجرا چیه با ذوق جیغ کشید :
-آخ جون پارک.
چشمکی از توی آینه بهش زدم .
-و شهربازی .
-هورا !
پیاده شدم و دریا هم پیاده شد و به سمت صندلی عقب رفت تا نوا را پایین بیاره اما من زودتر ازش در صندلی عقب رو باز
کردم و نوا رو توی بغ لم گرفتم. بعد در حالی که مراقب بودم سرش به سقف نخ وره بیرون آوردمش جوری که دریا هم بشنوه
گفتم :
-تو و مامانت عزیز دل بابا هستین
#رمان
به دریا نگاه کردم که باز هم داشت با بهت نگاهم می کرد. با دست دیگه دستش رو گرفتم چقدر زن داشتن کیف می داد
مخصوصا به این شکل ب اهم بیرون رفتن .
وارد پارک که شدیم تا سمت لوازم ب ازی بچه ها رفتیم بعد نوا رو فرستادم بازی کنه و به دریا گفتم روی یکی از نیمکت ها
بشینه. نشست و با کنجکاوی به من نگاه کرد نخواستم اذیتش کنم پس گفتم :
-برم از سوپری چندتا خوراکی بگیرم میام .
رفتم سوپری و ضمن خری دن هر چیزی که فکر می کردم دوست دارن یک موجودی هم گرفتم فهمیدم بله! آقا حسابش داره
سریز می شه. با دوتا پالستیک پر برگشتم پارک. همینطور که از دور چشمم به دریا بود و داشتم فکر می کردم این فرزاد
چقدر بی لیاقته که همون موقع پسری اومد و بی تعارف کنارش نشست. دریا کیفش رو برداشت و خواست بلند بشه که پسره
ساعد دست ش رو کشید و دوباره روی نیمکت انداختش. سرعت قدم هام رو تند کردم و به سمتشون رفتم کم کم صداش رو
هم می تونستم بشنوم:
-چقدر ناز داری تو خوشگله! یک نگاه به ما بکن دیگه .
بهشون رسیدم پالستیک ها رو روی زمین گذاشتم و شونه ش رو گرفتم و برش گردوندم .
-حاال تو به من نگاه کن .
بعد مشت محکمی زیر فکش زدم و بعد هم دو سه تا مشت پشت سر هم زیر چشمش و روی گونش فرود آوردم که بقیه
بهمون رسیدن و جلوم رو گرفتن. پسره درحالی که دست پر از خونش روی صورتش بود در رفت. بدون توجه به بقیه که
داشتن باهام حرف می زدن و به آرامش دعوتم می کردن به سمت دریا برگشتم که سریع و با گریه گفت :
۲۲.۴k
۲۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.