این داستان کوتاه نقل شده توسط استاد محمد بصیریه

این داستان کوتاه نقل شده توسط استاد محمد بصیریه
این فقط یک داستانه و در واقعیت اتفاق نیفتاده!!!
یه کوهنوردی بود که به خودش خیلی ایمان داشت و گفت برم یه قله‌ای رو کنم.از کوه میره بالا نزدیک نوک قله که می‌رسه یهو مه شدیدی کوه رو می‌گیره و یهو پاش لیز می‌خوره و پرت میشه پایین!!!
در حال پایین اومدن یهو میگه خدایا کجایی؟یهو اون طنابی که همراش بود حلقه میزنه دور کمرش و اونو بین آسمون و زمین معلق نگه می‌داره!
اون داد میزنه خدایا نجاتم بده!!!
یهو یه صدایی میاد تو گوشش که گفت تو واقعا ایمان داری که من نجاتت میدم؟!گوهنورد گفت:
بله،معلومه که دارم!
اون صدا گفت پس طناب رو ببر!!!
اون کوهنورد بجای اینکه طناب رو ّببره اونو دو دستی می‌چسبه.
صبح که گروه نجات میان می‌بینن از سرمای هوا یخ زده و مرده.
یه چیز عجیب که گروه نجات می‌بینن اون تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!!
*این داستان اساس کار خیلی از آدماست*
بعضیا فقط ادائ با ایمانا رو در میارن!!!
.
.
.
#داستان_کوتاه
#داستان
#کوهنورد
#کوه
#ایمان_و_باور
#ایمان
#باور
#محصولات_طبیعی
#محصولات_ارگانیک
دیدگاه ها (۰)

#طرز_تهیه_باقالی_پلو_با_ماهیچه

ریس پیشین سازمان فضایی اسرائیل می‌گوید، موجودات فضایی واقعا ...

خواص خرما

عشق غیر منتظره پارت18

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط