سر انجام داستانمان را خوب میدانم

سر انجامِ داستانمان را خوب میدانم .
بالاخره روزی میرسد که من هم عروس میشم ،
ازدواج میکنم و میشم زنِ رسمی و شرعیِ یک غریبه !
به رسمِ عادت برایِ همسرم دلبری های زنانه میکنم .
غذایِ مورد علاقه اش را میپزم ...
عطری که دوست دارد به خودم میزنم ... 
و آن پیرهنِ چین دارِ سفید رنگی که دوست دارد برایش میپوشم ....
خسته که از سرِ کار به خانه رسید چایِ داغی میدهم دستش و کتش را از تنش در می آوردم .
میدانی ؟ 
هیچ کدامِ این کار ها از رویِ عشق نیست 
تکرارِ مکررات است فقط .
وگرنه من دوست داشتم در خانه ی تو جوانی کنم ...
برایِ خرید وسایل خانه ی کوچکمان آنقدر پله ها را بالا و پایین بروم که ضعفِ زانوهایم در پیری امانم را ببرند .
تو هم مطمئنم روزی در کنارِ همسرت دلت هوایِ من را خواهد کرد ، هوای دختری که فقط وقتی برای تو میخندید شیطنت از چشم هایش میبارید ...
من از این پایانِ تلخ بیزارم ...
دیدگاه ها (۲)

بوسه چیدن ز لبت سلسله در سلسله هاستاصلا این بوسه دوای غم کم ...

این باد سرکش نزدیک بهار را چقدر زیاد دوست دارم!انگار آمده هر...

When poverty comes in at the door , love flies out of the wi...

خیلی ها زندگیشان بی معناست!به نظر نیمه خواب می رسند، حتی وقت...

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط