تبمژگان
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 32
اون روز، نمیخواست شب بشه... از چپ و راست میرسید... برگشتم اداره... دیگه کار از چیزی که فکرش میکردم گنده تر شده بود... باید گزارش میدادم... باید فایل باز میکردم و همه اسناد و مدارک را به سمع و نظر مقامات و اسناد بالادستی میذاشتم...
در راه، دوباره زنگ زدم به عمار و سفارش غذای مرتب و برخورد شایسته و با محبت و عدم هرگونه ارتباط با خارج از خانه امن را متذکر شدم...
وقتی به اتاقم رسیدم... اول رفتم تجدید وضو کردم... چند تا دونه خرمای تازه خوردم... بلکه کمی از ضعفم برطرف بشه و فشارم نیفته... دیدم کارساز نیست... زنگ زدم واسه خانمم... اینقدر بچه ها دور و برش شلوغ کرده بودند که حتی صدای خانمم هم نمیشنیدم... فقط گفت: شب اگر خواستی بیایی خونه، نون سنگک یادت نره!!
دیدم اینجوری نمیشه... هیچ جوری آروم نمیشم... خیلی به هم ریخته بودم... حداقلش این بود که یه جنازه مظلوم و بی گناه روی دستم بود... هنوز هیچی نشده، یه جنازه گذاشتن روی دستم... مثل ببر زخم خورده، دور اتاقم میچرخیدم که تلفن زنگ زد... دیدم خانمم هست... گفت: «من الان توی اتاق هسیتم و بچه ها توی حال هستند... میتونی بری بیرون و با گوشیت تماس بگیری تا راحت تر حرف بزنیم؟!»
من که شدیدا به آرامش نیاز داشتم، گفتم: «الهی دورت بگردم... الان زنگ میزنم... جایی نریا...»
رفتم پارکینگ اداره... پریدم توی ماشینم و زنگ زدم... تا زنگ خورد، خانمم فورا گوشیو برداشت... احساس میکردم سال ها همدیگه را ندیدیم... گفت: «خوب میشناسمت محمدم... وقتی به هم میریزی، فقط باید چند دقیقه حرف بزنیم... حالا چه الرمادی و دمشق و بیروت باشی... چه شیراز و تهران و سراوان... اینم میدونم که نباید ازت بپرسم چی شده... چون نه میتونی توضیح بدی و نه میخوام که توضیح بدی... اما بذار یکی از شیرین کاری امروز بچه ها برات بگم تا جیگرت حال بیاد...»
شروع کرد و از بچه ها برام گفت... حدودا یک ربع تعریف کرد و کیف کردم... تعریف کرد و لذت بردم... تعریف کرد و ذوق کردم... آخرش هم گفت: «محمدم! ... یه چیزی بگو... وقتی یه ربع، اینجوری ساکتی و فقط گوش میدی، احساس میکنم داری...»
میدونست که تمام صورتم پر از اشک هست و دارم بی صدا گریه با صداش میکنم... آروم گفتم: «آره... مثل دوران عقدمون که یا داداشات نمیذاشتن پیش هم باشیم یا من ماموریت بودم و نمیشد از با هم بودن ذوق کنیم... مثل دوران عقدمون... که وقتی زنگ میزدم برات، میدونستی چه مرگمه و کارت را خوب بلد بودی...»
گفت: «قبول ندارم که میگن «مرد گریه نمیکنه!» اتفاقا گریه، از بهترین نعمت های خداست که زن و مرد و پیر و جوون نمیشناسه...»
خیلی آروم شدم... در حد معجزه و «الا بذکر الله» آرومم کرد... خدافظی کردیم و برگشتم توی اتاقم... صحبت کردن با همسر، وسط کوه مشکلات کاری، مخصوصا اگر همسر، آدم فهمیده و باشعوری باشه، دوپینگ معرکه ای میتونه باشه که فقط خانواده دوست ها تجربه اش میکنند... نه کسانی که سرشون ممکنه جاهای دیگه و پیش افراد دیگه گرم باشه...
قلم و کاغذ برداشتم... یه خط بلند، وسط صفحه کشیدم... از بالا به پایین... یه طرف نوشتم: داشته ها... یه طرف دیگه هم نوشتم: نداشته ها...
ستون داشته ها عبارت بود از: مژگان... نفیسه... کمالی... جنازه همکار شهیدم... یه مشت کاغذ باطله به نام پرونده که هیچی ازش درنیاد...
ستون نداشته عبارت بود از: آرمان... فرید... کمالی... سرنخ... صدای شخصی که قاتل همکارم بود...
دو سه دست غذا گرفتم و پاشدم رفتم خیابون وصال... خانه امن... پیش عمار و مژگان... دیدم دارن نماز میخونند... منم به عمار اقتدا کردم و نمازم را خوندم... بعد از نماز، یه روزنامه پهن کردیم و غذا خوردیم... وسط غذا هیچ کس حرف نمیزد... سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود...
بعد از صرف غذا، به عمار گفتم: کبریت داری؟!
گفت: آره و زود رفت آورد...
گفتم: عمار! من و مژگان خانم میریم توی حیاط چند لحظه قدم بزنیم... لطفا ما را تنها بذار...
با مژگان پاشدیم رفتیم توی حیاط... وقتی رسیدیم... پرونده 800 صفحه ای را از کیفم آوردم بیرون... گفتم: مژگان خانم... این کاغذها را شما نوشتین؟ ... گفت: آره... گفتم: بسیار خوب!
کاغذها را گذاشتم روی زمین... وسط حیاط... بین صندلیمون که روش نشسته بودیم... چشمای مژگان داشت چهارتا میشد... گفت: چرا انداختین روی زمین... بهش جواب ندادم... قوطی کبریت را آوردم بیرون... یه دونه کبریت برداشتم... روشنش کردم... بعدش هم آتیش کبریت را انداختم روی 800 صفحه پرونده! ... خیلی خونسرد نشستم کنار و ل
#تب_مژگان 32
اون روز، نمیخواست شب بشه... از چپ و راست میرسید... برگشتم اداره... دیگه کار از چیزی که فکرش میکردم گنده تر شده بود... باید گزارش میدادم... باید فایل باز میکردم و همه اسناد و مدارک را به سمع و نظر مقامات و اسناد بالادستی میذاشتم...
در راه، دوباره زنگ زدم به عمار و سفارش غذای مرتب و برخورد شایسته و با محبت و عدم هرگونه ارتباط با خارج از خانه امن را متذکر شدم...
وقتی به اتاقم رسیدم... اول رفتم تجدید وضو کردم... چند تا دونه خرمای تازه خوردم... بلکه کمی از ضعفم برطرف بشه و فشارم نیفته... دیدم کارساز نیست... زنگ زدم واسه خانمم... اینقدر بچه ها دور و برش شلوغ کرده بودند که حتی صدای خانمم هم نمیشنیدم... فقط گفت: شب اگر خواستی بیایی خونه، نون سنگک یادت نره!!
دیدم اینجوری نمیشه... هیچ جوری آروم نمیشم... خیلی به هم ریخته بودم... حداقلش این بود که یه جنازه مظلوم و بی گناه روی دستم بود... هنوز هیچی نشده، یه جنازه گذاشتن روی دستم... مثل ببر زخم خورده، دور اتاقم میچرخیدم که تلفن زنگ زد... دیدم خانمم هست... گفت: «من الان توی اتاق هسیتم و بچه ها توی حال هستند... میتونی بری بیرون و با گوشیت تماس بگیری تا راحت تر حرف بزنیم؟!»
من که شدیدا به آرامش نیاز داشتم، گفتم: «الهی دورت بگردم... الان زنگ میزنم... جایی نریا...»
رفتم پارکینگ اداره... پریدم توی ماشینم و زنگ زدم... تا زنگ خورد، خانمم فورا گوشیو برداشت... احساس میکردم سال ها همدیگه را ندیدیم... گفت: «خوب میشناسمت محمدم... وقتی به هم میریزی، فقط باید چند دقیقه حرف بزنیم... حالا چه الرمادی و دمشق و بیروت باشی... چه شیراز و تهران و سراوان... اینم میدونم که نباید ازت بپرسم چی شده... چون نه میتونی توضیح بدی و نه میخوام که توضیح بدی... اما بذار یکی از شیرین کاری امروز بچه ها برات بگم تا جیگرت حال بیاد...»
شروع کرد و از بچه ها برام گفت... حدودا یک ربع تعریف کرد و کیف کردم... تعریف کرد و لذت بردم... تعریف کرد و ذوق کردم... آخرش هم گفت: «محمدم! ... یه چیزی بگو... وقتی یه ربع، اینجوری ساکتی و فقط گوش میدی، احساس میکنم داری...»
میدونست که تمام صورتم پر از اشک هست و دارم بی صدا گریه با صداش میکنم... آروم گفتم: «آره... مثل دوران عقدمون که یا داداشات نمیذاشتن پیش هم باشیم یا من ماموریت بودم و نمیشد از با هم بودن ذوق کنیم... مثل دوران عقدمون... که وقتی زنگ میزدم برات، میدونستی چه مرگمه و کارت را خوب بلد بودی...»
گفت: «قبول ندارم که میگن «مرد گریه نمیکنه!» اتفاقا گریه، از بهترین نعمت های خداست که زن و مرد و پیر و جوون نمیشناسه...»
خیلی آروم شدم... در حد معجزه و «الا بذکر الله» آرومم کرد... خدافظی کردیم و برگشتم توی اتاقم... صحبت کردن با همسر، وسط کوه مشکلات کاری، مخصوصا اگر همسر، آدم فهمیده و باشعوری باشه، دوپینگ معرکه ای میتونه باشه که فقط خانواده دوست ها تجربه اش میکنند... نه کسانی که سرشون ممکنه جاهای دیگه و پیش افراد دیگه گرم باشه...
قلم و کاغذ برداشتم... یه خط بلند، وسط صفحه کشیدم... از بالا به پایین... یه طرف نوشتم: داشته ها... یه طرف دیگه هم نوشتم: نداشته ها...
ستون داشته ها عبارت بود از: مژگان... نفیسه... کمالی... جنازه همکار شهیدم... یه مشت کاغذ باطله به نام پرونده که هیچی ازش درنیاد...
ستون نداشته عبارت بود از: آرمان... فرید... کمالی... سرنخ... صدای شخصی که قاتل همکارم بود...
دو سه دست غذا گرفتم و پاشدم رفتم خیابون وصال... خانه امن... پیش عمار و مژگان... دیدم دارن نماز میخونند... منم به عمار اقتدا کردم و نمازم را خوندم... بعد از نماز، یه روزنامه پهن کردیم و غذا خوردیم... وسط غذا هیچ کس حرف نمیزد... سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود...
بعد از صرف غذا، به عمار گفتم: کبریت داری؟!
گفت: آره و زود رفت آورد...
گفتم: عمار! من و مژگان خانم میریم توی حیاط چند لحظه قدم بزنیم... لطفا ما را تنها بذار...
با مژگان پاشدیم رفتیم توی حیاط... وقتی رسیدیم... پرونده 800 صفحه ای را از کیفم آوردم بیرون... گفتم: مژگان خانم... این کاغذها را شما نوشتین؟ ... گفت: آره... گفتم: بسیار خوب!
کاغذها را گذاشتم روی زمین... وسط حیاط... بین صندلیمون که روش نشسته بودیم... چشمای مژگان داشت چهارتا میشد... گفت: چرا انداختین روی زمین... بهش جواب ندادم... قوطی کبریت را آوردم بیرون... یه دونه کبریت برداشتم... روشنش کردم... بعدش هم آتیش کبریت را انداختم روی 800 صفحه پرونده! ... خیلی خونسرد نشستم کنار و ل
- ۳.۵k
- ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط