خب رسیدیم به رمان
خب رسیدیم به رمان😊
#آخرین_نگاه پارت۱
اول از همه یه بیوگرافی کوچیک:
میوا به مدرسه میره و وقتی ۵ سالش بود بخاطر مسخره های هم سن و سالای خودش درمورد صورتش ماسک میزنه و از اون موقع تا به حال کسی چهره میوا رو ندیده خانوادشم به ندرت صورتشو میبینن.
میوا کلاس کاراته میره و مهارت های دفاعی رو بلده، درسش خوبه ولی همچنان داره با افسردگی هم مبارزه میکنه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویو
غروب و صدای بچه هایی که تازه از مدرسه تعطیل شده بودن از دور شنیده میشد.
میوا در حالی که تنهایی داره برمیگرده خونه:
میوا:(با خودش) از همه متنفرم!
«وقتی که ۵ سالم بود هم سن و سالام همیشه صورتمو مسخره میکردن و بهم میگفتن زشت! پس منم تصمیم گرفتم تا آخر عمرم ماسک بزنم.
الان ۱۲ سال میگذره و هیچکس صورت منو ندیده حتی خانوادمم به ندرت میبیننش.
فقط فقط باید چند ماه دیگه صبر کنم.... آره وقتی که ۱۸ سالم بشه میتونم از خانوادمم جدا بشم و برم یه جایی که هیچکس دیگه منو نشناسه»
همینجور که داشت با خودش حرف میزد، به خیابونی که همیشه ازش به خونه میرفت رسید و دید که بستنش و چند نفر دارن اونجا کار میکنن.
سریع رفت اونجا و از یکیشون پرسید:
میوا: ببخشید دارین چیکار میکنید؟
کارگر: داریم لوله هایی که ترکیدن رو تعمیر میکنیم، لطفا از اینجا فاصله بگیرید تا بتونیم کارمون رو انجام بدیم.
میوا: اممم.... ببخشید ولی من از این راه میرم خونه نمیشه بزارین رد بشم؟
کارگر: شرمندم نمیتونم همچین اجازه ای رو بدم باید از یه راه دیگه برگردین خونه (فکر نکنین خرابی کوچیکی بودا، یکی از لوله های اصلی بود و تقریبا نصف خیابون رو کنده بود تا درستش کنن).
میوا خیلی اسرار کرد ولی کارگر قبول نکرد.
تقریبا شب شده بود و میوا به ناچار از یه راه دیگه که دو برابر راه قبلیش بود داشت میرفت خونه.
به یه کوچه رسید که وقتی که ازش میگذشت میرسید به خونشون.
کاملا شب شده بود میوا قدم هاشو تندتر کرد که ناگهان سایه بلندی جلوش سبز شد.
سایه جلو اومد، یه مرد بزرگ و هیکلی با لباس های سیاه بود.
مرد:(با نیشخند) کجا با این عجله خانم کوچولو!
میوا:(مضطرب) میتونم کمکتون کنم؟
مرد:چرا که نه!
که ناگهان دو نفر که از مرد اول کوچیکتر بودن میوا رو از پشت گرفتن، میوا با یه حرکت خودشو از دستشون آزاد کرد و دویید سمت ورودی کوچه و خواست فرار کنه که مرد اول اونو از پشت گرفت.
قدرت مرد اول زیاد بود و میوا هرچی تقلا میکرد فایده ای نداشت.
میوا:(با داد) یکی کمکم ک....
حرفش هنوز تموم نشده بود که مرد جلوی دهنشو با یه پارچه آغشته به مواد بیهوشی گرفت و گفت:
مرد:(با تمسخر) نه نه خانم کوچولو هنوز کارمون باهات تموم نشده!
میوا چون ماسک داشت ماده ی بیهوشی زود روش اثر نمی کرد ولی آروم آروم چشماش داشتن سنگین میشدن
خیلی تقلا میکرد اما بازم فایده ای نداشت.
مرد اول که انگار رئیس اون دوتا بود با دوتا مرد دیگه میوا رو کشون کشون به سمت ونی که انتهای کوچه پارک شده بودن میبردن که ناگهان صدای قدم هایی رو از اونور کوچه شنیدن.
همه به سمت صدا برگشتن و.....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کرم ریختن رو از خودتون یاد گرفتم😁
امیداورم دوست داشته باشید 🫶🏻
هنوز تعداد پارت هاش معلوم نیست❤
#آخرین_نگاه پارت۱
اول از همه یه بیوگرافی کوچیک:
میوا به مدرسه میره و وقتی ۵ سالش بود بخاطر مسخره های هم سن و سالای خودش درمورد صورتش ماسک میزنه و از اون موقع تا به حال کسی چهره میوا رو ندیده خانوادشم به ندرت صورتشو میبینن.
میوا کلاس کاراته میره و مهارت های دفاعی رو بلده، درسش خوبه ولی همچنان داره با افسردگی هم مبارزه میکنه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ویو
غروب و صدای بچه هایی که تازه از مدرسه تعطیل شده بودن از دور شنیده میشد.
میوا در حالی که تنهایی داره برمیگرده خونه:
میوا:(با خودش) از همه متنفرم!
«وقتی که ۵ سالم بود هم سن و سالام همیشه صورتمو مسخره میکردن و بهم میگفتن زشت! پس منم تصمیم گرفتم تا آخر عمرم ماسک بزنم.
الان ۱۲ سال میگذره و هیچکس صورت منو ندیده حتی خانوادمم به ندرت میبیننش.
فقط فقط باید چند ماه دیگه صبر کنم.... آره وقتی که ۱۸ سالم بشه میتونم از خانوادمم جدا بشم و برم یه جایی که هیچکس دیگه منو نشناسه»
همینجور که داشت با خودش حرف میزد، به خیابونی که همیشه ازش به خونه میرفت رسید و دید که بستنش و چند نفر دارن اونجا کار میکنن.
سریع رفت اونجا و از یکیشون پرسید:
میوا: ببخشید دارین چیکار میکنید؟
کارگر: داریم لوله هایی که ترکیدن رو تعمیر میکنیم، لطفا از اینجا فاصله بگیرید تا بتونیم کارمون رو انجام بدیم.
میوا: اممم.... ببخشید ولی من از این راه میرم خونه نمیشه بزارین رد بشم؟
کارگر: شرمندم نمیتونم همچین اجازه ای رو بدم باید از یه راه دیگه برگردین خونه (فکر نکنین خرابی کوچیکی بودا، یکی از لوله های اصلی بود و تقریبا نصف خیابون رو کنده بود تا درستش کنن).
میوا خیلی اسرار کرد ولی کارگر قبول نکرد.
تقریبا شب شده بود و میوا به ناچار از یه راه دیگه که دو برابر راه قبلیش بود داشت میرفت خونه.
به یه کوچه رسید که وقتی که ازش میگذشت میرسید به خونشون.
کاملا شب شده بود میوا قدم هاشو تندتر کرد که ناگهان سایه بلندی جلوش سبز شد.
سایه جلو اومد، یه مرد بزرگ و هیکلی با لباس های سیاه بود.
مرد:(با نیشخند) کجا با این عجله خانم کوچولو!
میوا:(مضطرب) میتونم کمکتون کنم؟
مرد:چرا که نه!
که ناگهان دو نفر که از مرد اول کوچیکتر بودن میوا رو از پشت گرفتن، میوا با یه حرکت خودشو از دستشون آزاد کرد و دویید سمت ورودی کوچه و خواست فرار کنه که مرد اول اونو از پشت گرفت.
قدرت مرد اول زیاد بود و میوا هرچی تقلا میکرد فایده ای نداشت.
میوا:(با داد) یکی کمکم ک....
حرفش هنوز تموم نشده بود که مرد جلوی دهنشو با یه پارچه آغشته به مواد بیهوشی گرفت و گفت:
مرد:(با تمسخر) نه نه خانم کوچولو هنوز کارمون باهات تموم نشده!
میوا چون ماسک داشت ماده ی بیهوشی زود روش اثر نمی کرد ولی آروم آروم چشماش داشتن سنگین میشدن
خیلی تقلا میکرد اما بازم فایده ای نداشت.
مرد اول که انگار رئیس اون دوتا بود با دوتا مرد دیگه میوا رو کشون کشون به سمت ونی که انتهای کوچه پارک شده بودن میبردن که ناگهان صدای قدم هایی رو از اونور کوچه شنیدن.
همه به سمت صدا برگشتن و.....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کرم ریختن رو از خودتون یاد گرفتم😁
امیداورم دوست داشته باشید 🫶🏻
هنوز تعداد پارت هاش معلوم نیست❤
- ۸۳۹
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط