آخریننگاه پارت
#آخرین_نگاه پارت۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همه به سمت صدا برگشتن و دیدن یه نفر داره میاد سمتشون.
سرجاشون خشکشون زده بود و میوا که نیمه بیهوش بود فکر کرد که دیگه تمومه و نجات پیدا کرده!
مرد آروم بهشون نزدیک شد.
توی چند قدمیشون:
؟؟؟:(با حالت سرد و بی خیال) شما حرومی ها دارین چه غلطی میکنید؟
هر سه تا مرد به هم نگاه کردن و زدن زیر خنده و اونی که میوا رو گرفته بود(همون رئیسشون دیگه، من بهشون میگم دزد ) گفت:
رئیس دزدها:(با تحقیر) این موضوع به تو ربطی نداره بچه جون..... بهتره دخالت نکنی!
؟؟؟ نگاهشو به میوا دوخت....
میوا داخل چشماش اشک جمع شده بود و مظلومانه به؟؟؟ نگاه میکرد،داشت هوشیاریش رو از دست میداد و تقلا میکرد که ازش کمک بخواد که.... بیهوش شد.
؟؟؟ یه لحظه خشکش زد.... نگاه میوا خیلی براش آشنا بود، ولی دوباره خودشو جمع کرد و گفت:
؟؟؟:(با عصبانیت) اون دختر مال من نیست ولی فکر نکنم مال شما هم باشه.... زود دست کثیفتونو ازش بکشید!
رئیس دزدها:( با کلافگی) فکر کنم باید بت یه درس حسابی بدیم.
و به دوتا دزد دیگه اشاره کرد دوتا دزد رفتن سراغ؟؟؟ تا باهاش درگیر بشن و خودش با میوا رفت سمت ون.
لحظه ای نگذشت که صدای شلیک کل کوچه رو پر کرد..... یکی از دزد ها رو زمین افتاده بود و حرکت نمیکرد، اون یکی دزد خیلی عصبانی شد و به سمت؟؟؟ حمله کرد و؟؟؟ به اونم شلیک کرد و درجا مرد.
رئیس دزدا که اینو دید میوا رو سریع توی ون گذاشت و نشست پشت فرمون و ون رو روشن کرد که فرار کنه اما چند تا ماشین BMW مشکی جلوشو گرفتن و چندین نفر با اسحله از ماشینا بیرون اومدن، در همین لحظه؟؟؟ میوا رو از پشت ون بیرون آورد و پرنسسی بغل کرد(خدا بده شانس🙄) و به سمت یکی از BMW ها رفت و سوار شد.
کسایی که اسلحه دستشون بود شروع کردن به تیر اندازی و مرد رو کشتن و ون رو هم آتیش زدن.(حقت بود🙂)
صبح:
از زبون میوا:
وقتی چشمامو باز کردم دیدم داخل یه اتاق خیلی بزرگم و لباسامم عوض شده(اهم 😑منحرف نباشید!)..... گیج شده بودم نمیدونستم چی شده که یاد دیشب افتادم ولی ماسکم هنوز سر جاش بود و هنوز بوی ماده ی بیهوشی میداد، از تخت بلند شدم و رفتم سمت در اتاق ، در رو آروم باز کردم و فهمیدم توی یه عمارت بزرگم!
همینجور که به دور و برم نگاه میکردم دیدم ۵ تا مردطبقه پایین داخل حال نشستن و دارن بحث میکنن و اونجا بود که همون مرد مو سفیدی که دیشب داخل کوچه بود رو دیدم.
پشت یکی از ستون های طبقه بالا قایم شدم تا ببینم چی میگن که اونی که مو هاش بلند و صورتی بود به مو سفیده گفت:
مو صورتیه🤣:(با یه لحن نارضایتی) مایکی...قراره با این دختره چیکار کنیم؟
میوا:(با خودش و تعجب ) مایکی؟.... یعنی اسمش مایکیه؟ ... این اسمو یه جایی نشنیدم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب اینم پارت ۲ 😁
امیدوارم خوشتون اومده باشه حتما نظراتتون رو بهم بگید🙏🏻❤
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همه به سمت صدا برگشتن و دیدن یه نفر داره میاد سمتشون.
سرجاشون خشکشون زده بود و میوا که نیمه بیهوش بود فکر کرد که دیگه تمومه و نجات پیدا کرده!
مرد آروم بهشون نزدیک شد.
توی چند قدمیشون:
؟؟؟:(با حالت سرد و بی خیال) شما حرومی ها دارین چه غلطی میکنید؟
هر سه تا مرد به هم نگاه کردن و زدن زیر خنده و اونی که میوا رو گرفته بود(همون رئیسشون دیگه، من بهشون میگم دزد ) گفت:
رئیس دزدها:(با تحقیر) این موضوع به تو ربطی نداره بچه جون..... بهتره دخالت نکنی!
؟؟؟ نگاهشو به میوا دوخت....
میوا داخل چشماش اشک جمع شده بود و مظلومانه به؟؟؟ نگاه میکرد،داشت هوشیاریش رو از دست میداد و تقلا میکرد که ازش کمک بخواد که.... بیهوش شد.
؟؟؟ یه لحظه خشکش زد.... نگاه میوا خیلی براش آشنا بود، ولی دوباره خودشو جمع کرد و گفت:
؟؟؟:(با عصبانیت) اون دختر مال من نیست ولی فکر نکنم مال شما هم باشه.... زود دست کثیفتونو ازش بکشید!
رئیس دزدها:( با کلافگی) فکر کنم باید بت یه درس حسابی بدیم.
و به دوتا دزد دیگه اشاره کرد دوتا دزد رفتن سراغ؟؟؟ تا باهاش درگیر بشن و خودش با میوا رفت سمت ون.
لحظه ای نگذشت که صدای شلیک کل کوچه رو پر کرد..... یکی از دزد ها رو زمین افتاده بود و حرکت نمیکرد، اون یکی دزد خیلی عصبانی شد و به سمت؟؟؟ حمله کرد و؟؟؟ به اونم شلیک کرد و درجا مرد.
رئیس دزدا که اینو دید میوا رو سریع توی ون گذاشت و نشست پشت فرمون و ون رو روشن کرد که فرار کنه اما چند تا ماشین BMW مشکی جلوشو گرفتن و چندین نفر با اسحله از ماشینا بیرون اومدن، در همین لحظه؟؟؟ میوا رو از پشت ون بیرون آورد و پرنسسی بغل کرد(خدا بده شانس🙄) و به سمت یکی از BMW ها رفت و سوار شد.
کسایی که اسلحه دستشون بود شروع کردن به تیر اندازی و مرد رو کشتن و ون رو هم آتیش زدن.(حقت بود🙂)
صبح:
از زبون میوا:
وقتی چشمامو باز کردم دیدم داخل یه اتاق خیلی بزرگم و لباسامم عوض شده(اهم 😑منحرف نباشید!)..... گیج شده بودم نمیدونستم چی شده که یاد دیشب افتادم ولی ماسکم هنوز سر جاش بود و هنوز بوی ماده ی بیهوشی میداد، از تخت بلند شدم و رفتم سمت در اتاق ، در رو آروم باز کردم و فهمیدم توی یه عمارت بزرگم!
همینجور که به دور و برم نگاه میکردم دیدم ۵ تا مردطبقه پایین داخل حال نشستن و دارن بحث میکنن و اونجا بود که همون مرد مو سفیدی که دیشب داخل کوچه بود رو دیدم.
پشت یکی از ستون های طبقه بالا قایم شدم تا ببینم چی میگن که اونی که مو هاش بلند و صورتی بود به مو سفیده گفت:
مو صورتیه🤣:(با یه لحن نارضایتی) مایکی...قراره با این دختره چیکار کنیم؟
میوا:(با خودش و تعجب ) مایکی؟.... یعنی اسمش مایکیه؟ ... این اسمو یه جایی نشنیدم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب اینم پارت ۲ 😁
امیدوارم خوشتون اومده باشه حتما نظراتتون رو بهم بگید🙏🏻❤
- ۵۴۱
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط