روزی در پستوی اتاق پدربزرگم ورقی فرسوده یافتم به خط

روزی، در پَستوی اتاقِ پدربزرگم، ورقی فرسوده یافتم، به خط
پدربزرگم؛ کوچک بودم، به سختی نوشته را خواندم. اما هیچ
معنائی فهم نکردم. مگر روزی که، زخم جهل را، در جانِ خویش
دانستم.
پدربزرگم نوشته بود: تا زمانیکه باغِ وجودِ خود را، مأوای
درازگوشان کرده ای، پَرندۀ جانت، شعورِ هیچ پروازی را، فهم
نخواهدکرد.
دیدگاه ها (۵)

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می...

دلنوشته ای برای پدرمپدرم...تکیه گاهم...می نویسم از تواز تویی...

طوبا خانم که فوت کرد « همه » گفتند چهلم نشده حسین آقا می رود...

همیشہ پای یک "قرمز"در میان است..!قرمزمیتواند رُژِ لب من باشد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط