روزی در پستوی اتاق پدربزرگم ورقی فرسوده یافتم به خط
روزی، در پَستوی اتاقِ پدربزرگم، ورقی فرسوده یافتم، به خط
پدربزرگم؛ کوچک بودم، به سختی نوشته را خواندم. اما هیچ
معنائی فهم نکردم. مگر روزی که، زخم جهل را، در جانِ خویش
دانستم.
پدربزرگم نوشته بود: تا زمانیکه باغِ وجودِ خود را، مأوای
درازگوشان کرده ای، پَرندۀ جانت، شعورِ هیچ پروازی را، فهم
نخواهدکرد.
پدربزرگم؛ کوچک بودم، به سختی نوشته را خواندم. اما هیچ
معنائی فهم نکردم. مگر روزی که، زخم جهل را، در جانِ خویش
دانستم.
پدربزرگم نوشته بود: تا زمانیکه باغِ وجودِ خود را، مأوای
درازگوشان کرده ای، پَرندۀ جانت، شعورِ هیچ پروازی را، فهم
نخواهدکرد.
- ۲۶۴
- ۳۰ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط