فرصتی نبود

فرصتی نبود
لحظه‌اش که رسید
نه به دست‌هایش فکر می‌‌کردم
نه آخرین نگاهش
نه رفتنش
نه حتی آرزوی ماندنش
تنها به زمینی‌ که باید دهان باز می‌‌کرد
و با قساوتِ تمام می‌‌بلعید
کسی‌ را که نمی‌دانست پس از این لحظه
با خودش چه باید بکند .


#نیکی_فیروزکوهی
دیدگاه ها (۷)

عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است گاه می ماند و نا گاه به ...

یادت به دانه های برف میماند !!سبک و بی خیالسرد و بی رحم نرم ...

چشم تو ذره بین به سوی من گرفتدود از کُنده ی دلم بلند شد#خلیل...

دیدارِ توگر صبحِ ابد هم دهَدَم دست!من سرخوشم از لذتِ این چشم...

یک “رادیو” بود که مثل پدربزرگ پیرِ پیر شده بود گاهی آنقدر “خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط