P3
از زبان راوی…
اون بیمار دختر بود جونکوک داشت خفش میکرد که
علامت ا/ت:علامت کوک/
/سلام دکتر منو باش من نیازی به درمانت ندارم فقط باید همین فردا برای جلسه ی بعدی درمانم همراه موبایل بیای فهمیدی
:ن ن نهههه تو با ید درمان بشی اما چشم تو چشم نگاهم کرد و گفت باید بیاری فهمیدی به چشاش که نگاه کردم کنترل قلب و مغزم رو دادم دست چشام دست خودم نبود و گفتم باشه
/در ضمن تو ی پرونده ام هس یکی از قربانیام برو بهش سر بزن بعدا بقیه کارت رو میگم
:چشاش نگاه که میکردم به اون چشا دست خودم نبود چ چ چ چشم
/خوبه حالا برو
رفتم یک راست پیش یونا
علامت یونا-
سلام یونا اومدم کمکت کنم تا خوب شی
چرا جواب نمیدی یونا هوففف من میرم قول میدم بعدا بهت سر بزنم اون موقع صحبت میکنیم
-چشاش به چشاش نگاه نکن
ا/ت:همین کلمه رو گفت و رفت زیر پتو
منم رفتم بیرون تهیونگ نیومده بود دنبالم پس پیاده داشتم تو خیابونا و کوچه ها راه میرفتم و میدویدم و با داد حرف یونا رو تکرار میکردم
چشاشو نگاه نکن چشاشو نگاه نکن چشاشو نگاه نکن چشاشو نگاه نکن چشاشو نگاه نکن چشاشو نگاه نکن و اشک میریختم دست خودم نبود چرا گریه میکردم
راوی..
دخترک نمیدونست بخاطر اتافاقات جدید گریه میکرد یا حرف یونا یا رفتارای جدید تهیونگ نمیدونستتتت فقط اشک میریخت
اون انتظار داشت با اولین بیکارش تجربه ی زیبای دکتری رو بچشه اما الان دست خودش نبود اما روح و روان برده جونکوک بود…
ادامه بدم؟؟؟ یا دیگه ننویسم
قشنگه؟؟
اون بیمار دختر بود جونکوک داشت خفش میکرد که
علامت ا/ت:علامت کوک/
/سلام دکتر منو باش من نیازی به درمانت ندارم فقط باید همین فردا برای جلسه ی بعدی درمانم همراه موبایل بیای فهمیدی
:ن ن نهههه تو با ید درمان بشی اما چشم تو چشم نگاهم کرد و گفت باید بیاری فهمیدی به چشاش که نگاه کردم کنترل قلب و مغزم رو دادم دست چشام دست خودم نبود و گفتم باشه
/در ضمن تو ی پرونده ام هس یکی از قربانیام برو بهش سر بزن بعدا بقیه کارت رو میگم
:چشاش نگاه که میکردم به اون چشا دست خودم نبود چ چ چ چشم
/خوبه حالا برو
رفتم یک راست پیش یونا
علامت یونا-
سلام یونا اومدم کمکت کنم تا خوب شی
چرا جواب نمیدی یونا هوففف من میرم قول میدم بعدا بهت سر بزنم اون موقع صحبت میکنیم
-چشاش به چشاش نگاه نکن
ا/ت:همین کلمه رو گفت و رفت زیر پتو
منم رفتم بیرون تهیونگ نیومده بود دنبالم پس پیاده داشتم تو خیابونا و کوچه ها راه میرفتم و میدویدم و با داد حرف یونا رو تکرار میکردم
چشاشو نگاه نکن چشاشو نگاه نکن چشاشو نگاه نکن چشاشو نگاه نکن چشاشو نگاه نکن چشاشو نگاه نکن و اشک میریختم دست خودم نبود چرا گریه میکردم
راوی..
دخترک نمیدونست بخاطر اتافاقات جدید گریه میکرد یا حرف یونا یا رفتارای جدید تهیونگ نمیدونستتتت فقط اشک میریخت
اون انتظار داشت با اولین بیکارش تجربه ی زیبای دکتری رو بچشه اما الان دست خودش نبود اما روح و روان برده جونکوک بود…
ادامه بدم؟؟؟ یا دیگه ننویسم
قشنگه؟؟
۳.۴k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.