فصل 2 پارت 5
#نیم_ساعت_بعد
#النا
بالاخره بابا رفت بیرون....
هه😒چه زود دختر خاله شدما...
خودمو پرت کردم رو تخت...اومممم چه گرم و نرمه لنتی...
بزار تو کمداش رو نگاه کنم...
جونننننننن....این بی نظیره...
هان؟...این دیگه چیه؟!...
یه لباس مجلسی بنفش رنگ....ناخودآگاه سرمو بردم نزدیک و بوش کردم...
عطر عجیب و آشنایی داره...
🔨🚪🔨🚪🔨🚪
+ ب..بیا داخل...
= بانوی جوان شام حاضره...
+ فهمیدم کریس...راستی..
= بله بانو؟!
+ تو میدونی این لباس مال کیه؟
= بله....این لباس مال مادر مرحومتون هست...
+ که اینطور....خب .....میتونی بری...
رفت بیرون...
#دو_ساعت_بعد...
بعد از شام رفتم توی باغ رز...عطر اون رزای وحشی دیوونم میکنه...
نشستم رو یکی از نیمکتای اونجا...
ماه کامل...هوا واقعا آروم و بی نظیره....
چرا بابا کارل گفت برم دانشگاه هارت آوراز؟!😕
اونجا که یه دانشگاه معمولی نیس...
اونجا فقط واسه جادوگرا و خوناشاما و .....هست....ایششش...
× وقت داری صحبت کنیم...
+ ام...مادر جون...
× میدونم اینطوری راحت نیستی...پس...
+ نه....من خوشحال میشم یه مامان مهربون داشته باشم...😊
× تو واقعا شبیه میرا هستی...
+ اون اسم مادرمه...؟!
× آره....ما دوتا دوستای صمیمی بودیم...
+و....واقعا😲
× چیه تعجب کردی؟!
+ آره خب....این یکم مثل رماناس...چرا مادرم کشته شد؟!
× .......اون......
+لطفا بهم بگید...
× متاسفم النا....این چیزیه که خودت باید بفهمی....من و پدرت خیلی چیزا رو نمیدونیم...واسه همین اگه چیزی بهت بگیم ممکنه بد برداشت کنی...
+ میفهمم....
از روی نیمکت بلند شدم...
+ من میرم یکم تو جنگل قدم بزنم....زود برمیگردم..
× ولی اونجا خطرناکه...
+ نگران نباشین...من اسلحه دارم...
ادامه پارت بعدی....
#فصل2
#قاتل_زیبا
#پست_جدید #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
#النا
بالاخره بابا رفت بیرون....
هه😒چه زود دختر خاله شدما...
خودمو پرت کردم رو تخت...اومممم چه گرم و نرمه لنتی...
بزار تو کمداش رو نگاه کنم...
جونننننننن....این بی نظیره...
هان؟...این دیگه چیه؟!...
یه لباس مجلسی بنفش رنگ....ناخودآگاه سرمو بردم نزدیک و بوش کردم...
عطر عجیب و آشنایی داره...
🔨🚪🔨🚪🔨🚪
+ ب..بیا داخل...
= بانوی جوان شام حاضره...
+ فهمیدم کریس...راستی..
= بله بانو؟!
+ تو میدونی این لباس مال کیه؟
= بله....این لباس مال مادر مرحومتون هست...
+ که اینطور....خب .....میتونی بری...
رفت بیرون...
#دو_ساعت_بعد...
بعد از شام رفتم توی باغ رز...عطر اون رزای وحشی دیوونم میکنه...
نشستم رو یکی از نیمکتای اونجا...
ماه کامل...هوا واقعا آروم و بی نظیره....
چرا بابا کارل گفت برم دانشگاه هارت آوراز؟!😕
اونجا که یه دانشگاه معمولی نیس...
اونجا فقط واسه جادوگرا و خوناشاما و .....هست....ایششش...
× وقت داری صحبت کنیم...
+ ام...مادر جون...
× میدونم اینطوری راحت نیستی...پس...
+ نه....من خوشحال میشم یه مامان مهربون داشته باشم...😊
× تو واقعا شبیه میرا هستی...
+ اون اسم مادرمه...؟!
× آره....ما دوتا دوستای صمیمی بودیم...
+و....واقعا😲
× چیه تعجب کردی؟!
+ آره خب....این یکم مثل رماناس...چرا مادرم کشته شد؟!
× .......اون......
+لطفا بهم بگید...
× متاسفم النا....این چیزیه که خودت باید بفهمی....من و پدرت خیلی چیزا رو نمیدونیم...واسه همین اگه چیزی بهت بگیم ممکنه بد برداشت کنی...
+ میفهمم....
از روی نیمکت بلند شدم...
+ من میرم یکم تو جنگل قدم بزنم....زود برمیگردم..
× ولی اونجا خطرناکه...
+ نگران نباشین...من اسلحه دارم...
ادامه پارت بعدی....
#فصل2
#قاتل_زیبا
#پست_جدید #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
۹.۰k
۲۸ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.