در هوای امروز چیزی هست که آدم را در بلاتکلیفیِ محض، منتظر
در هوای امروز چیزی هست که آدم را در بلاتکلیفیِ محض، منتظر می گذارد. نه آنقدر عطشِ قدم زدن در خیابان زنده است و نه حتا آن اشتیاق نشستن کنار پنجره و چای نوشیدن. تلاش می کنم چیزِ تازه ای بخوانم، و بی فایده. خوابم گرفته است. شاید این تنهایی، از همان جنس تنهاییِ آن شهرِ دور است که هیچ کس، حالِ آدمی را نمی فهمید. چه ترجمه احمقانه ای هم هربار به این و آن تحویل می دهم. هرچه می کوشم چیزی را که توی آن پستوی ذهن خفه کرده ام، به شیوه ای ساده، با واژه های بی تکلف، به زبان بیاورم، می بینم بدقواره و بی معنا می شود. وقتی آدم ها را می بینم که با دهانِ باز تماشایم می کنند، لابد باید بفهمم که شکست خورده ام، که راهی به ذهنِ آنها نیست. آنجاست که می کوشم باز گردم به نثر، به واژه های عریان. به این تنها دوستانِ نزدیکِ من که هرگز بهم
خیانت نکرده اند.
خیانت نکرده اند.
۳۹۶
۰۳ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.