رز مشکی من
رز مشکی من
part 11
ویو ا.ت : از اون روز که بهم اون انگشتر رو داد تقریبا ۱۲ روز می گذره...همه ی اعضا مخصوصا لیسا و جیسو همیشه میومدن و واسم کلی چیز میوردن،تقریبا ساعت ¹² شب بود،جنی تازه رفته بود و من تو اتاق تنها بودم بش گفتم زود می خوابم...ولی اصلا خوابم نمی برد.همش تو گوشیم می چرخیدم و پست هایی که لیسا گذاشته بود رو لایک می کردم،
بعد دیدم لیسا استوری گذاشتم،منم زدم روش ببینم چیه لایکش کنم،دیدم عکس منو و خودش رو استوری کرده و نوشته : "بیبی گرلمو فالو می کنید دیگه نه؟" بعد آیدی منو گذاشته بود،بعد یک دقیقه یهو دیدم همه منو فالو کردن اینقد فالو ها زیاد شده بود که نمی تونستم بخونم چن نفرن...خیلی خوشحال شدم...لیسا خیلی مهربونه...خیلی دوسش دارم. یهو وسط فککردنم به لیسا قلبم تیر کشید...حتی نمیتونستم از جام تکون بخورم...یهو از تخت افتادم روی زمین و صدای افتادنم توی همه ی بیمارستان رو گرفت، همه جام درد گرفت، از درد زیاد همون جوری خوابیدم...
صبح:
ویو جیسو: واسه دیدن ا.ت سوار ماشین شدم و حرکت کردم،یه فکری توی ذهنم بود که ازش دست بر نمی داشتم...اگه اتفاقی واسش بیوفته....(سرش رو تکون داد تا بهش فکنکنه) نه نه...اینجوری نگو جیسو،همه چی خوب میشه ؛ واسه اومدن در زدم،چیزی نگفت برا همین دوباره در زدم،باز جواب نداد،برای همین درو باز کردم...
جیسو:دالییی(الان دیدش رو زمین)وای.
(جیسو فککرد اتفاقی واسش افتاده برای همین کیفش از دستش افتاد)
جیسو:یا ا.ت...چیزیت شده؟
ا.ت: (الان از خواب بیدار شد) سلاممم...(خمیازه کشید)
جیسو:وسط زمین چیکار می کنی؟ برو رو تخت ببینم...
ات: واسه چی عصبی میشی؟دیشب یهو قلبم درد گرفت افتادم پایین،دیگه نتونستم بیام بالا....
جیسو:الهی مامیت بمیره(ناراحت۳>)
ا.ت:خدا نکنه چی میگی؟ میشه حالا کمکم کنی برم بیرون؟
جیسو:چرا نمیشه؟(لبخند)
ا.ت:تنک مامی💗....:)))
جیسو:این انگشتر ماله لیسا نبود؟
ا.ت:عا این؟ لیسا واسه منم گرفت.
جیسو: ع انگشتر خوشت میاد؟
ا.ت: خب....آره...نمی دونم،عوهوم.
جیسو:عاها...
ا.ت: حسودی می کنی؟(خنده)
جیسو:نه...من؟فکمیکنی من حسودی میکنم؟هه...درست فکمی کنی...
ا.ت:چی؟(خنده) حسودی میکنی؟
جیسو:حالا اینقد به روم نیار...
یک هفته بعد:
ویو ا.ت: تقریبا ۴،۵ روزی می شد که از بیمارستان در اومدم...وقتی در اومدم اینقد واسم چیز می خریدنو و منو این و اون و می بردن که دیگه نمی خواستم بیام بیرون (از خدات هم باشه😂) تو تختم بودم و خوابم نمی برد،برای همین رفتم توی اتاق لیسا و تو بغلش خوابیدم...صب که از خواب بیدار شدم لیسا نبود....رفتم توی پذیرایی و رزی اونجا بود،اونجا صبحونه خوردم و با رزی حرف زدم..
بعد صدای زنگ در خونه اومد.درو باز کردم که یهو......:))))
بچه ها این پارت هم تموم شد،خوشتون اومد؟بای..💗
part 11
ویو ا.ت : از اون روز که بهم اون انگشتر رو داد تقریبا ۱۲ روز می گذره...همه ی اعضا مخصوصا لیسا و جیسو همیشه میومدن و واسم کلی چیز میوردن،تقریبا ساعت ¹² شب بود،جنی تازه رفته بود و من تو اتاق تنها بودم بش گفتم زود می خوابم...ولی اصلا خوابم نمی برد.همش تو گوشیم می چرخیدم و پست هایی که لیسا گذاشته بود رو لایک می کردم،
بعد دیدم لیسا استوری گذاشتم،منم زدم روش ببینم چیه لایکش کنم،دیدم عکس منو و خودش رو استوری کرده و نوشته : "بیبی گرلمو فالو می کنید دیگه نه؟" بعد آیدی منو گذاشته بود،بعد یک دقیقه یهو دیدم همه منو فالو کردن اینقد فالو ها زیاد شده بود که نمی تونستم بخونم چن نفرن...خیلی خوشحال شدم...لیسا خیلی مهربونه...خیلی دوسش دارم. یهو وسط فککردنم به لیسا قلبم تیر کشید...حتی نمیتونستم از جام تکون بخورم...یهو از تخت افتادم روی زمین و صدای افتادنم توی همه ی بیمارستان رو گرفت، همه جام درد گرفت، از درد زیاد همون جوری خوابیدم...
صبح:
ویو جیسو: واسه دیدن ا.ت سوار ماشین شدم و حرکت کردم،یه فکری توی ذهنم بود که ازش دست بر نمی داشتم...اگه اتفاقی واسش بیوفته....(سرش رو تکون داد تا بهش فکنکنه) نه نه...اینجوری نگو جیسو،همه چی خوب میشه ؛ واسه اومدن در زدم،چیزی نگفت برا همین دوباره در زدم،باز جواب نداد،برای همین درو باز کردم...
جیسو:دالییی(الان دیدش رو زمین)وای.
(جیسو فککرد اتفاقی واسش افتاده برای همین کیفش از دستش افتاد)
جیسو:یا ا.ت...چیزیت شده؟
ا.ت: (الان از خواب بیدار شد) سلاممم...(خمیازه کشید)
جیسو:وسط زمین چیکار می کنی؟ برو رو تخت ببینم...
ات: واسه چی عصبی میشی؟دیشب یهو قلبم درد گرفت افتادم پایین،دیگه نتونستم بیام بالا....
جیسو:الهی مامیت بمیره(ناراحت۳>)
ا.ت:خدا نکنه چی میگی؟ میشه حالا کمکم کنی برم بیرون؟
جیسو:چرا نمیشه؟(لبخند)
ا.ت:تنک مامی💗....:)))
جیسو:این انگشتر ماله لیسا نبود؟
ا.ت:عا این؟ لیسا واسه منم گرفت.
جیسو: ع انگشتر خوشت میاد؟
ا.ت: خب....آره...نمی دونم،عوهوم.
جیسو:عاها...
ا.ت: حسودی می کنی؟(خنده)
جیسو:نه...من؟فکمیکنی من حسودی میکنم؟هه...درست فکمی کنی...
ا.ت:چی؟(خنده) حسودی میکنی؟
جیسو:حالا اینقد به روم نیار...
یک هفته بعد:
ویو ا.ت: تقریبا ۴،۵ روزی می شد که از بیمارستان در اومدم...وقتی در اومدم اینقد واسم چیز می خریدنو و منو این و اون و می بردن که دیگه نمی خواستم بیام بیرون (از خدات هم باشه😂) تو تختم بودم و خوابم نمی برد،برای همین رفتم توی اتاق لیسا و تو بغلش خوابیدم...صب که از خواب بیدار شدم لیسا نبود....رفتم توی پذیرایی و رزی اونجا بود،اونجا صبحونه خوردم و با رزی حرف زدم..
بعد صدای زنگ در خونه اومد.درو باز کردم که یهو......:))))
بچه ها این پارت هم تموم شد،خوشتون اومد؟بای..💗
۵.۸k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.