رمان تصادف شیرین قسمت بیست و یکم:تقریبا شب شده بود،داخل آ
رمان تصادف شیرین قسمت بیست و یکم:تقریبا شب شده بود،داخل آتیش سیب زمینی های کوچیک رو انداختم و همه دورش نشستیم،هرکسی مشغول کاری بود،آتوسا و پانیذ و گلسا که عکس مینداختن،تو چند تاشون امیر و مهران هم باهاشون عکس انداختن،فقط من و مهدی نگرفتیم و هردمون خیره به آتیش درگیر گذشته بودیم،هیچ وقت نفهمیدم مهدی به چی فکر می کنه،فقط بهم گفته بود که سر غرور عشقمو از دست دادم!همیشه هم حرفش این بود که هروقت عاشق شدی غرور رو بذار کنار،چون این دوتا اصلا باهم سازگار نیستن...ولی آرمانه و غرورش...میدونم،خیلی خودخواهم،ولی گذشتم باعثه این خودخواهیه! داشتم با چوبی که تو دستم بود با آتیش ور میرفتم که یهو پانیذ گفت:بچه ها گلسا دیر نکرد؟ آرسین گفت:گفت میره این اطراف دور بزنه،ولی آره،دیر کرده! از جام بلند شدم و گفتم:من اینجا روخوب بلدم،شما برین،خیلی دیر شده،فقط مهدی،اون چاقورو بده من... چاقوی ضامن داری که روی زمین افتاده بود رو برداشت و پرت کرد سمتم،با نگرانی گفت:آرمان می خوای باهات بیام داداش؟ +نه بابا!شما برین،خیالتون راحت...
ادامه در:
https//:www.instagram.com/roman_atena
ادامه در:
https//:www.instagram.com/roman_atena
۲.۲k
۲۸ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.