رمان تصادف شیرین قسمت بیست و دوم:راضی نمی شدن برن،منم چون
رمان تصادف شیرین قسمت بیست و دوم:راضی نمی شدن برن،منم چون حوصله بحث نداشتم گفتم:باشه،پس شما اینجا بمونین،دیگه دنبال شماها نگردم! چراغ قوه رو روشن کردم و گرفتم جلوم،همزمان که اسمشو صدا میزدم تمام حواسم به اطرافبود،نمی تونست زیاد دور شده باشه،ولی فقط از یه چیز میترسیدم،اونم چاله های عمیقی بود که شکارچیا این اطراف می کندن...+گلسا؟گلسا! هرچقدر داد میزدم جوابی نمی گرفتم،فقط میترسیدم افتاده باشه تو همون چاله ها!با دقت راه میرفتم که یهو زیر پام خالی نشه...داشتم ناامید می شدم که صدایی شنیدم! _آرمان! +کجایی تو؟نمی بینمت!ببین با دقت راه بیا!یا نه!اصلا راه نرو!همون جایی که هستی بمون!میشنوی؟ داشتم دور و اطرافم رو نگاه میکردم که چشمم خورد به گلسا!داد زدم:وایسا!عقب نیا! ولی حرفم تموم نشده بود که به سرعت دوید سمتم،دقیقا جلوی پاش یه گودال کنده بودم،چون خیلی ضایع روش برگ ریخته بود!
ادامه در : https://t.me/roman_atena
ادامه در : https://t.me/roman_atena
۳.۰k
۲۹ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.