کیمیاگر
کیمیاگر
کوک: جیمین؟ چی شد؟
جیمین با انگشت اشارش ، اشاره کرد به روبه روش. توی جنگل تو دل تاریکی.
هوسوک: جیمین اونجا چی میبینی؟
کوک: اَه اَه اَه چه بویی.
جیمین: ر.روباه!
کوک و هوسوک: روباه؟
روباه: اومممم به به عجب شام خوشمزه ای...یه امگا که هر دقیقه از طول عمرش کم میشه...حیف کوچولو های توی شکمت نمیتونن ببیننت.
هوسوک: هیییی...تند نرو..دستت و به این امگا بزنی من میدونم و تو.
روباه: اون وقت شما کیش باشید؟
هوسوک: داداشش.
جیمین: چ.چی؟
روباه: لااقل از قبل برنامه ریزی میکردین..خودش هم مونده طفلک.
هوسوک: جیمین من و نگاه کن...من داداشتم...پارک هوسوک..برادر پارک جیمین و پارک یونگی.
جیمین: تو...تو؟ ولی تو مردی...اون شب با مامان توی آتیش.
هوسوک: نه... وقتی مامان مرد من توی زیر زمین بودم. اونا نتونستن من و پیدا کنن...دوروز اونجا بودم.
جیمین نمیتونست باور کنه...داداشش همینجا کنار بود...همون داداشی که توی اتفاق آتش سوزی همراه مادرش مرد!
ولی اون الان اینجا بود...یعنی خیلی وقت بود که پیشش بود.
نمیدونست بخنده یا گریه کنه..دکتر مخصوصش الان داداشش بود.
دایی دومم بچه هاش.
جیمین: این و یونگی هم میدونه؟
هوسوک: اوهوم.
کوک: آم...ببخشید که مزاحم گفت و گوتون میشم..ولی اون داره نزدیک میشه.
روباه: ببین من فقط اون امگا خوشگل ک میخوام...برید کنار لطفا!
هوسوک: دستت بهش نمیرسه.
روباه: جدا؟ اینجوری فیکر میکنی؟ ( و غیب شد)
کوک: کجا رفت؟
هوسوک و کوک دنبال روباه بودن که یهو صدای جیغ جیمین و شنیدن.
وقتی برگشتن پیشش..کنار درخت نبود.
کوک: ج.جیمین نیست.
هوسوک: آروم با..
هوسوک تا اومد حرف بزنه صدای گریه کردن روباه و شنید.
کوک: جیمین کجاس؟
وی: جیمین پیش منه.
کوک و هوسوک: وی؟
وی: جیمین من حالش خوبه...هوسوکا میشه روباه و بسپرم به تو؟
هوسوک: ح.حتما.
کوک: تو کی اومدی؟
وی: وقتی اون روباه داشت به امگای باردارم دست درازی میکرد.
کوک: حالا امگات کجاست؟
وی پوزش و به سمت راست هدایت داد. جیمین اونجا بیهوش شده بود.
کوک: چه اتفاقی براش افتاده؟ چرا بیهوشه؟
وی: با رایحم کنترلش کردم.
کوک: احمق اون بارداره نباید اذیتتش..
وی: رایحم و آزاد کردم تا بتونه استراحت کنه! (جدی)
کوک: آ.آها.
هوسوک: یه جوری سلاخیش کردم که نگو...
وی: حالا کمک کنید جیمین و بزارید روی من تا بریم کلبه...کوک من با تو کار دارم!
هوسوک و کوک بازوی جیمین و گرفت..جیمین به خاطر اون شکمی که انگار دوتا هندونه توش بود خیلی سنگین شده بود. حتی راه رفتن هم برای خودش سخت بود..خوابیدن و بلند شدن، نشستن. حتی وقتی مینشست پاهاش و باز میکرد. چون شکمش اجازه این و نمیداد که پاهاش و بهم برسونه..برای همین پاهاش و باز میکرد یا میزاشت روی مبل یا هرجایی که نشسته بود.
(فردای آن روز)
...
کوک: جیمین؟ چی شد؟
جیمین با انگشت اشارش ، اشاره کرد به روبه روش. توی جنگل تو دل تاریکی.
هوسوک: جیمین اونجا چی میبینی؟
کوک: اَه اَه اَه چه بویی.
جیمین: ر.روباه!
کوک و هوسوک: روباه؟
روباه: اومممم به به عجب شام خوشمزه ای...یه امگا که هر دقیقه از طول عمرش کم میشه...حیف کوچولو های توی شکمت نمیتونن ببیننت.
هوسوک: هیییی...تند نرو..دستت و به این امگا بزنی من میدونم و تو.
روباه: اون وقت شما کیش باشید؟
هوسوک: داداشش.
جیمین: چ.چی؟
روباه: لااقل از قبل برنامه ریزی میکردین..خودش هم مونده طفلک.
هوسوک: جیمین من و نگاه کن...من داداشتم...پارک هوسوک..برادر پارک جیمین و پارک یونگی.
جیمین: تو...تو؟ ولی تو مردی...اون شب با مامان توی آتیش.
هوسوک: نه... وقتی مامان مرد من توی زیر زمین بودم. اونا نتونستن من و پیدا کنن...دوروز اونجا بودم.
جیمین نمیتونست باور کنه...داداشش همینجا کنار بود...همون داداشی که توی اتفاق آتش سوزی همراه مادرش مرد!
ولی اون الان اینجا بود...یعنی خیلی وقت بود که پیشش بود.
نمیدونست بخنده یا گریه کنه..دکتر مخصوصش الان داداشش بود.
دایی دومم بچه هاش.
جیمین: این و یونگی هم میدونه؟
هوسوک: اوهوم.
کوک: آم...ببخشید که مزاحم گفت و گوتون میشم..ولی اون داره نزدیک میشه.
روباه: ببین من فقط اون امگا خوشگل ک میخوام...برید کنار لطفا!
هوسوک: دستت بهش نمیرسه.
روباه: جدا؟ اینجوری فیکر میکنی؟ ( و غیب شد)
کوک: کجا رفت؟
هوسوک و کوک دنبال روباه بودن که یهو صدای جیغ جیمین و شنیدن.
وقتی برگشتن پیشش..کنار درخت نبود.
کوک: ج.جیمین نیست.
هوسوک: آروم با..
هوسوک تا اومد حرف بزنه صدای گریه کردن روباه و شنید.
کوک: جیمین کجاس؟
وی: جیمین پیش منه.
کوک و هوسوک: وی؟
وی: جیمین من حالش خوبه...هوسوکا میشه روباه و بسپرم به تو؟
هوسوک: ح.حتما.
کوک: تو کی اومدی؟
وی: وقتی اون روباه داشت به امگای باردارم دست درازی میکرد.
کوک: حالا امگات کجاست؟
وی پوزش و به سمت راست هدایت داد. جیمین اونجا بیهوش شده بود.
کوک: چه اتفاقی براش افتاده؟ چرا بیهوشه؟
وی: با رایحم کنترلش کردم.
کوک: احمق اون بارداره نباید اذیتتش..
وی: رایحم و آزاد کردم تا بتونه استراحت کنه! (جدی)
کوک: آ.آها.
هوسوک: یه جوری سلاخیش کردم که نگو...
وی: حالا کمک کنید جیمین و بزارید روی من تا بریم کلبه...کوک من با تو کار دارم!
هوسوک و کوک بازوی جیمین و گرفت..جیمین به خاطر اون شکمی که انگار دوتا هندونه توش بود خیلی سنگین شده بود. حتی راه رفتن هم برای خودش سخت بود..خوابیدن و بلند شدن، نشستن. حتی وقتی مینشست پاهاش و باز میکرد. چون شکمش اجازه این و نمیداد که پاهاش و بهم برسونه..برای همین پاهاش و باز میکرد یا میزاشت روی مبل یا هرجایی که نشسته بود.
(فردای آن روز)
...
۴.۲k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.