من همیشه در زندگی ام از حسرت و افسوس خوردن، ترس داشتم...
من همیشه در زندگی ام از حسرت و افسوس خوردن، ترس داشتم...
از اینکه کسی برود و یک عمر من بمانم و حسرت و ای کاش ها!
از همان روزها بود که همه ام را برایشان خرج کردم...
تا مبادا روزی از دستشان بدهم و دلم از خودم بگیرد که جایی کم گذاشته بودم...
من نمیدانستم چه بخواهی چه نخواهی ادم هارا ازدست میدهی!!!
میروند و پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند..
نمیدانستم زیادی بودن باعث میشود
خیالشان راحت بشود و ضربه هایشان را محکم تر بزنند...
من فکر میکردم زندگی به همین سادگی است که میبینم
همینقدر صادقانه...
تصورم این بود هرچقدر کسی را بیشتر دوست بداری اوهم بیشتر عاشقت میشود...
هرچقدر بیشتر خودت را باانها وفق دهی
انها هم بیشتر دل به دلت میدهند...
من هیچوقت یاد نگرفتم که ادم ها از زیادی بودن، قضاوت نابجا میکنند...
و برداشتشان از محبت های تو چیزی میشود که واقعیت ندارد...
چیزی شبیه کمبود!چیزی شبیه نیاز!
انها نمیفهمند که ما فقط دوستشان داشتیم!
نه هیچ چیز دیگر...
از اینکه کسی برود و یک عمر من بمانم و حسرت و ای کاش ها!
از همان روزها بود که همه ام را برایشان خرج کردم...
تا مبادا روزی از دستشان بدهم و دلم از خودم بگیرد که جایی کم گذاشته بودم...
من نمیدانستم چه بخواهی چه نخواهی ادم هارا ازدست میدهی!!!
میروند و پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند..
نمیدانستم زیادی بودن باعث میشود
خیالشان راحت بشود و ضربه هایشان را محکم تر بزنند...
من فکر میکردم زندگی به همین سادگی است که میبینم
همینقدر صادقانه...
تصورم این بود هرچقدر کسی را بیشتر دوست بداری اوهم بیشتر عاشقت میشود...
هرچقدر بیشتر خودت را باانها وفق دهی
انها هم بیشتر دل به دلت میدهند...
من هیچوقت یاد نگرفتم که ادم ها از زیادی بودن، قضاوت نابجا میکنند...
و برداشتشان از محبت های تو چیزی میشود که واقعیت ندارد...
چیزی شبیه کمبود!چیزی شبیه نیاز!
انها نمیفهمند که ما فقط دوستشان داشتیم!
نه هیچ چیز دیگر...
۳.۱k
۱۰ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.