نوشین گفت وا مگه یلدا رو دوس نداشت پس چرا
نوشین گفت: وا مگه یلدا رو دوس نداشت؟ پس چرا
همیشه سکوت کرد؟ من فکر میکردم دوسش داره
مامان گفت: بردیا پسر با شعوریه! همیشه دوس داشت
خودشو موافق نشون بده تا یلدا سرخورده نشه
میخواست خود یلدا مخالفتشو اعلام کنه تا همه فکرکنن
اون بوده که بردیا رو نخواسته!
بردیا بازم حسابی خودشو تو دل همه جا کرده بود هر
چقدر بیشتر میشناختمش بیشتر عاشقش میشدم....
فصل دهم***
_ از اولش یه بار دیگه تعریف کن ببینم چی شده؟
_ اَی بابا..هستی من خبر داغ داغ برات آوردم ، حالا تو
میگی از اولشو بگم؟ دو ساعته دارم زر میزنم..!!
_ آخه چی شد که یهو مامانت رضایت داد بیاین
خواستگاریم؟
_ مامان من از اولشم راضی بود فقط خورد به مراسم بابا
و نشد پیشقدم شه!! حالا بده که فرداشب میخوایم
بیایم خواستگاری و تموم شه؟
هستی با ذوق گفت: اتفاقاً خیلیَم ذوق زده شدم..اما آخه
انتظارشو نداشتم..نریمان حرف و پیش کشید؟
بدجنسانه خندیدم و گفت: نریمان گردنشو کج کرد گفت
مامانی میریم برام خواستگاری؟ مامانم گفت خواستگاریه
کی پسرم؟ اونم گفت: دوسش دارم زیاد..دختر نازیه
اسمشم...دنیاس نه گیتیه!! ای بابا هستیه دیگه!
خندیدم هستی با حرص نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:
بیجوووور!!
برای خودمم عجیب بود که به این سرعت قرار بود بریم
خواستگاریه هستی! اما معلوم بود که نریمان حسابی
کلافه شده که دلشو زده بود به دریا و به مامان گفته بود
هستی و میخواد..
به نظر خودمم این تغییر و این شادی تو زندگیمون لازم بود
کم کم داشتم افسردگی میگرفتم..
یه هفته از اون شبی که یلدا نامزدیشو با بردیا به هم زده
بود گذشته بود...!!
هیچ خبری ازش نداشتم..دلم براش تنگ شده بود
اماغرورم اجازه نمیداد ازش خبری بگیرم..
شب خواستگاری سررسید..خونه ی ما کلاً غوغا شده بود
هر کشی دنبال رسیدن به خودشو سر و وضعش
بود از همه ساده تر مامان بود که زودتر از بقیه هم آماده
شده بود نگار خبر نداشت که قراره بریم خواستگاریه
هستی مامان گفته بود اگه همه چی خوب پیش بره یهو
برای بله برون بهش میگن تا بیاد تهران...
نریمان حسابی به خودش رسیده بود خیلی خوشگل شده
بود از 10 فرسخیشم که رد میشدی بوی ادکلن گرم
و شیرینش دماغتو نوازش میکرد با اینکه از ادکلنایی که
بوشون شیرین باشه بدم میومد اما این خوشبو بود و
دوسش داشتم..رسمی لباس پوشیده بود مگه اینکه این
مراسما تیپشو درست کنن..یه کن خاکستری پوشیده
بود کراوات نازک و بلندی هم به همون رنگ روی پیرهن
سفیدش بسته بود 6تیغه کرده بود صورتش از تمیزی نور
بالا میزد...از اینکه این همه به خودش رسیده بود و دختر
کُش شده بد زورم گرفت و گفتم:
به به آقا نریمان چه کرده؟ تو میمیری برای ما هم اینطوری
تیپ بزنی؟ میخوای حسابی هستی و خلع سلاح کنیا
آره؟ با ادکلنم که دوش حسابی گرفتی....اوووو بابا خوش
تیپی...
نرمیان به شوخی گوشمو گرفت و گفت: خواهر کوچیکه
فضولم نوبره ها!! برو خدا رو شکر کن که یه الاغی پیدا
شده و میخواد اون دوست ترشیدتو بگیره...
با شیطنت گفت: ااا...بعد آقا نریمان این حرفا احیاناً به
گوش هستی میرسه ها...اونوقتم میخوام ببینم انقدر
زبون درازی میکنی و بهش میگی ترشیده؟
نرمیان فشاری به گوشم داد که باعث شد یه "آی" بگم..
بعد گفت: برو فسقل...برو تا گوشاتو نچیدم آنتن!!
گوشمو ول کرد براش زبون درازی کردمو و از دستش در
رفتم..لباسای مرتبی پوشیدم و آرایش خیلی ملایمی کردم
دوس نداشتم امشب زشت باشم اما از آرایش زیادم
خوشم نمیومد...
دلم برای هستی تنگ شده بود طفلک از صبح 30 بار زنگ
زده بود که کمکش کنم چی بپوشه..خیلی استرس
داشت میترسید یه جوری به هم بخوره..منم کلی باهاش
حرف میزدم که نگران نباشه و همه چیز حل میشه
حتی سر به سرش میذاشتم و بهش میگفتم این کارا مال
کساییه که پسندیده نشدن تو که قبولی!!
بالاخره بعد 2 ساعت!!! نوشین خانوم حاضر شد بیچاره
حمید چه جوری اینو باید تحمل میکرد بس که ناز و ادا
داشت...همه خیلی مرتب و شیک به خونه ی آقای پرور
رفتیم خاله اینا نبودن قرار بود هر وقت قطعی شد برای
بله برون اونام باهامون بیان..جای خالیه بابا به وضوح حس
میشد چقدر دوس داشت عروسیه نرمیان و منو ببینه..
طفلک بابام!! جلوی بغضمو گرفتم..نریمان دکمه ی آیفن و
فشار داد...
صدای جدی و ملایم مانی که دعوتمون میکرد بریم داخل
بهم انرژی میاد...مانی برخلاف بردیا وقتی حرف میزد
بهم نیرو میداد اما بردیا هر چی انرژی داشتمو ازم
میگرفت و خلع سلاحم میکرد...
به داخل رفتیم مراسم فرمالیته و رسمی بود مثل
همه ی مراسمای تشریفاتیه خواستگاری!!
انقدر بدم میومد از این مراسمایی که باید مثل عصا قورت
داده ها مینشست
همیشه سکوت کرد؟ من فکر میکردم دوسش داره
مامان گفت: بردیا پسر با شعوریه! همیشه دوس داشت
خودشو موافق نشون بده تا یلدا سرخورده نشه
میخواست خود یلدا مخالفتشو اعلام کنه تا همه فکرکنن
اون بوده که بردیا رو نخواسته!
بردیا بازم حسابی خودشو تو دل همه جا کرده بود هر
چقدر بیشتر میشناختمش بیشتر عاشقش میشدم....
فصل دهم***
_ از اولش یه بار دیگه تعریف کن ببینم چی شده؟
_ اَی بابا..هستی من خبر داغ داغ برات آوردم ، حالا تو
میگی از اولشو بگم؟ دو ساعته دارم زر میزنم..!!
_ آخه چی شد که یهو مامانت رضایت داد بیاین
خواستگاریم؟
_ مامان من از اولشم راضی بود فقط خورد به مراسم بابا
و نشد پیشقدم شه!! حالا بده که فرداشب میخوایم
بیایم خواستگاری و تموم شه؟
هستی با ذوق گفت: اتفاقاً خیلیَم ذوق زده شدم..اما آخه
انتظارشو نداشتم..نریمان حرف و پیش کشید؟
بدجنسانه خندیدم و گفت: نریمان گردنشو کج کرد گفت
مامانی میریم برام خواستگاری؟ مامانم گفت خواستگاریه
کی پسرم؟ اونم گفت: دوسش دارم زیاد..دختر نازیه
اسمشم...دنیاس نه گیتیه!! ای بابا هستیه دیگه!
خندیدم هستی با حرص نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:
بیجوووور!!
برای خودمم عجیب بود که به این سرعت قرار بود بریم
خواستگاریه هستی! اما معلوم بود که نریمان حسابی
کلافه شده که دلشو زده بود به دریا و به مامان گفته بود
هستی و میخواد..
به نظر خودمم این تغییر و این شادی تو زندگیمون لازم بود
کم کم داشتم افسردگی میگرفتم..
یه هفته از اون شبی که یلدا نامزدیشو با بردیا به هم زده
بود گذشته بود...!!
هیچ خبری ازش نداشتم..دلم براش تنگ شده بود
اماغرورم اجازه نمیداد ازش خبری بگیرم..
شب خواستگاری سررسید..خونه ی ما کلاً غوغا شده بود
هر کشی دنبال رسیدن به خودشو سر و وضعش
بود از همه ساده تر مامان بود که زودتر از بقیه هم آماده
شده بود نگار خبر نداشت که قراره بریم خواستگاریه
هستی مامان گفته بود اگه همه چی خوب پیش بره یهو
برای بله برون بهش میگن تا بیاد تهران...
نریمان حسابی به خودش رسیده بود خیلی خوشگل شده
بود از 10 فرسخیشم که رد میشدی بوی ادکلن گرم
و شیرینش دماغتو نوازش میکرد با اینکه از ادکلنایی که
بوشون شیرین باشه بدم میومد اما این خوشبو بود و
دوسش داشتم..رسمی لباس پوشیده بود مگه اینکه این
مراسما تیپشو درست کنن..یه کن خاکستری پوشیده
بود کراوات نازک و بلندی هم به همون رنگ روی پیرهن
سفیدش بسته بود 6تیغه کرده بود صورتش از تمیزی نور
بالا میزد...از اینکه این همه به خودش رسیده بود و دختر
کُش شده بد زورم گرفت و گفتم:
به به آقا نریمان چه کرده؟ تو میمیری برای ما هم اینطوری
تیپ بزنی؟ میخوای حسابی هستی و خلع سلاح کنیا
آره؟ با ادکلنم که دوش حسابی گرفتی....اوووو بابا خوش
تیپی...
نرمیان به شوخی گوشمو گرفت و گفت: خواهر کوچیکه
فضولم نوبره ها!! برو خدا رو شکر کن که یه الاغی پیدا
شده و میخواد اون دوست ترشیدتو بگیره...
با شیطنت گفت: ااا...بعد آقا نریمان این حرفا احیاناً به
گوش هستی میرسه ها...اونوقتم میخوام ببینم انقدر
زبون درازی میکنی و بهش میگی ترشیده؟
نرمیان فشاری به گوشم داد که باعث شد یه "آی" بگم..
بعد گفت: برو فسقل...برو تا گوشاتو نچیدم آنتن!!
گوشمو ول کرد براش زبون درازی کردمو و از دستش در
رفتم..لباسای مرتبی پوشیدم و آرایش خیلی ملایمی کردم
دوس نداشتم امشب زشت باشم اما از آرایش زیادم
خوشم نمیومد...
دلم برای هستی تنگ شده بود طفلک از صبح 30 بار زنگ
زده بود که کمکش کنم چی بپوشه..خیلی استرس
داشت میترسید یه جوری به هم بخوره..منم کلی باهاش
حرف میزدم که نگران نباشه و همه چیز حل میشه
حتی سر به سرش میذاشتم و بهش میگفتم این کارا مال
کساییه که پسندیده نشدن تو که قبولی!!
بالاخره بعد 2 ساعت!!! نوشین خانوم حاضر شد بیچاره
حمید چه جوری اینو باید تحمل میکرد بس که ناز و ادا
داشت...همه خیلی مرتب و شیک به خونه ی آقای پرور
رفتیم خاله اینا نبودن قرار بود هر وقت قطعی شد برای
بله برون اونام باهامون بیان..جای خالیه بابا به وضوح حس
میشد چقدر دوس داشت عروسیه نرمیان و منو ببینه..
طفلک بابام!! جلوی بغضمو گرفتم..نریمان دکمه ی آیفن و
فشار داد...
صدای جدی و ملایم مانی که دعوتمون میکرد بریم داخل
بهم انرژی میاد...مانی برخلاف بردیا وقتی حرف میزد
بهم نیرو میداد اما بردیا هر چی انرژی داشتمو ازم
میگرفت و خلع سلاحم میکرد...
به داخل رفتیم مراسم فرمالیته و رسمی بود مثل
همه ی مراسمای تشریفاتیه خواستگاری!!
انقدر بدم میومد از این مراسمایی که باید مثل عصا قورت
داده ها مینشست
- ۵۵.۹k
- ۱۷ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط