مانی هم با خوشحالی ونگامون میکرد مانی دستشو
مانی هم با خوشحالی ونگامون میکرد... مانی دستشو
برای بردیا دراز کرد و گفت:
خوش اومدین! شب خوبی بود...
بردیا پوزخندی زد به دست مانی نگاه کرد و عادی گفت:
خدافظ!!
بردیا رفت..طفلک مانی! دستش تو هوا مونده بود..از کار
بردیا خیلی بدم اومد مانی هم دستشو انداخت
پایین و حرفی نزد اما معلوم بود خیلی ناراحت شده...
خدافظی کردیم و از خونه ی آقای پرور خارج شدیم نزدیک
بردیا شدم...
_ چه مرگته تو؟
_ درست حرف بزن..
_ من درست حرف میزنم..میخوام بدونم دردت چیه؟
همین!!
_ اها فهمیدم از کجا میسوزی؟ نگرانه آقا مانی
هستی..نترس اونقدی عاشق شده که با این سردیای من
ازت دست نکشه...
لجم گرفت داد زدم...: ببین بردیا اصلاً دوس ندارم تو
مراسم عقد نریمان باشی..ازت متنفرم..!!!
با قدمایی سریع ازش دور شدم و سوار ماشینه نریمان
شدم بردیا ماتش برده بود شاید اصلاً فکر نمیکرد که
من روزی بخاطر مانی باهاش اینطوری حرف بزنم..اون حق
نداشت انقدر بد باهام حرف بزنه...
حقش بود..هنوزم حس میکردم هستی و دوس داره!!
شایدم اشتباه میکردم و زیادی حساس شده بودم
اما هر کاری میکردم علتِ این همه نفرت بردیا نسبت به
مانی و نمیفهمیدم....از دست خودم خیلی کلافه بودم...
صدای نریمان عین صدای وزوز مگس تو گوشم بود با لج
بالشمو رو گوشم گرفتم تا بتونم را حت بخوابم..
اما مگه ول میکرد...انقدر بلند بلند حرف زد و سر به سرم
گذاشت که با حرص رو تختم نشستم چپ چپ نگاش
کردم...
_ ها چیه؟ تو چند روز دیگه عروسیته و ساز و دهل گرفتی
دستت، به من چه آخه؟ این روز تعطیلیَم نمیزاری من
یه کم بیشتر بخوابم؟
_ خب حالا..حالا هر کی ندونه دلش برات کباب میشه از
بس انقدر مظلومی!! پاشو که احضار شدی؟
_ کی احضارم کرده؟
_ حضرت والا...
_ درست حرف بزن بینم چه مرگته؟
_ امروز قراره با هستی بریم خرید عقد..!! از اونجاییَم که
هستی دستور داده توام بیای منم بیدارت کردم..
_ هستی خیلی غلط کرده با تو..!! بابا چی میخواین از
جونم! خواهر دومادم کلفت و نوکره هستی که نشدم!
اون از اون آزمایشگاه کوفتی که دو ساعت علافم کردین
اینم از الان..من نمیاما...
_ کم خودتو لوس کن اگه هستی نخواسته بود باهامون
بیای عمراً میذاشتم بیای..غر غرو میرم ماشین و روشن
کنم بشمار 3 اومدیا......
نریمان بدون اینکه بزاره من مخالفت دیگه ای کنم
رفت..لعنت به هر چی عقد و عروسیه!! اه...
با اخلاق سگم تختخوابمو مرتب کردمو رفتم
دستشویی...مشتی آب به صورتم زدم وقتی کسی
اینجوری از خواب بیدارم میکرد مثل سگ میشدم...
به ساعت دیواری نگاه کردم.واااااااای بمیری نریمان
ساعت هنوز 8 هم نشده بود..مطمئن شدم که مامان
نریمان و 6 ماهه به دنیا آورده...با غرغر صبحونه ی کوتاه و
مختصری خوردم اصلاً حوصله نداشتم به خودم برسم
یه مانتو و روسری ساده پوشیدم و از خونه زدم بیرون،
نریمان پشت ماشینش نشسته بود و داشت
با شاخه گلی که دستش بود بازی میکرد سوار ماشین
شدمو در رو محکم بستم نریمان گفت:
اوه اوه نیلوفر سگ شده کسی نزدیکش نشه که پاچه
میگیره...
_ مررررررض...تو با من چیکار داری؟ راتو برووو
نریمان و شاخه گل و رو داشبورد گذاشت و گفت: وای به
حال شوور بدبختت، چطوری میخواد تورو یه روز صبح
زود بیدار کنه..طفلی!!
جوصله نداشتم جوابشو بدم ...با هستی سر یه خیابون قرار داشت هستی طبق معمول
ترگل و ورگل آماده بود و با دیدن ماشین نریمان و اون لبخند لوس و کش دار نریمان
نزدیکمون شد سلام بلندبالایی کرد
صندلیه جلو نشست...نریمان گونه شو با دستش آروم کشید و گفت: سلام خانومیه
خودم..صبحت بخیر عزیزم..
ایشش اصلاً به نریمان این حرفا نمیومد...چندش!
بعدشم شاخه گل و با کلی ادااطوار که کلاً ازش بعید بود
داد به هستی...
هستی برگشت عقب نگام کرد و گفت: نریمان این
خواهرت چشه؟ اوووووی نیلو سگی؟
چه عجب وقت کرد یه حالیَم از رفیقه خاک تو سریش بگیره
اگه نبودم مطمئن بودم الان رفته بودن رو لبای هم!!
خجالتم خوب چیزیه!! چپ چپ به هستی نگاه کردم نریمان گفت:
کلاً با نیلو حرف نزن..سگه حسابی...از من گفتن بود
عزیزم!!
خلاصه به چند تا پاساژ سر زدیم ..ماشالا هزار ماشالا
هستی هم دختری سخت پسند و گیر بود و منم که
نظر میدادم هستی اصلاً گوش نمیداد و هر چی
عشقش میکشید و انتخاب میرکد منم بهم برخورد و دیگه
نظری تو خریداش ندادم البته اون به نظر نریمان اهمیت
نمیداد هر چی خودش دوس داشت میخرید هرچند اولش میگفت بچه ها کدوم رنگش قشنگتره سبزه یا قرمزه؟
مثلاً نریمان میگفت عزیزم قرمزه خیلی بهت میاد ناز میشی توش..!!
هستی هم یه کم قیافه شو عوض میکرد و بعد رک
میگفت : نه سبزه خوبه! اونو دوس دارم..
برای بردیا دراز کرد و گفت:
خوش اومدین! شب خوبی بود...
بردیا پوزخندی زد به دست مانی نگاه کرد و عادی گفت:
خدافظ!!
بردیا رفت..طفلک مانی! دستش تو هوا مونده بود..از کار
بردیا خیلی بدم اومد مانی هم دستشو انداخت
پایین و حرفی نزد اما معلوم بود خیلی ناراحت شده...
خدافظی کردیم و از خونه ی آقای پرور خارج شدیم نزدیک
بردیا شدم...
_ چه مرگته تو؟
_ درست حرف بزن..
_ من درست حرف میزنم..میخوام بدونم دردت چیه؟
همین!!
_ اها فهمیدم از کجا میسوزی؟ نگرانه آقا مانی
هستی..نترس اونقدی عاشق شده که با این سردیای من
ازت دست نکشه...
لجم گرفت داد زدم...: ببین بردیا اصلاً دوس ندارم تو
مراسم عقد نریمان باشی..ازت متنفرم..!!!
با قدمایی سریع ازش دور شدم و سوار ماشینه نریمان
شدم بردیا ماتش برده بود شاید اصلاً فکر نمیکرد که
من روزی بخاطر مانی باهاش اینطوری حرف بزنم..اون حق
نداشت انقدر بد باهام حرف بزنه...
حقش بود..هنوزم حس میکردم هستی و دوس داره!!
شایدم اشتباه میکردم و زیادی حساس شده بودم
اما هر کاری میکردم علتِ این همه نفرت بردیا نسبت به
مانی و نمیفهمیدم....از دست خودم خیلی کلافه بودم...
صدای نریمان عین صدای وزوز مگس تو گوشم بود با لج
بالشمو رو گوشم گرفتم تا بتونم را حت بخوابم..
اما مگه ول میکرد...انقدر بلند بلند حرف زد و سر به سرم
گذاشت که با حرص رو تختم نشستم چپ چپ نگاش
کردم...
_ ها چیه؟ تو چند روز دیگه عروسیته و ساز و دهل گرفتی
دستت، به من چه آخه؟ این روز تعطیلیَم نمیزاری من
یه کم بیشتر بخوابم؟
_ خب حالا..حالا هر کی ندونه دلش برات کباب میشه از
بس انقدر مظلومی!! پاشو که احضار شدی؟
_ کی احضارم کرده؟
_ حضرت والا...
_ درست حرف بزن بینم چه مرگته؟
_ امروز قراره با هستی بریم خرید عقد..!! از اونجاییَم که
هستی دستور داده توام بیای منم بیدارت کردم..
_ هستی خیلی غلط کرده با تو..!! بابا چی میخواین از
جونم! خواهر دومادم کلفت و نوکره هستی که نشدم!
اون از اون آزمایشگاه کوفتی که دو ساعت علافم کردین
اینم از الان..من نمیاما...
_ کم خودتو لوس کن اگه هستی نخواسته بود باهامون
بیای عمراً میذاشتم بیای..غر غرو میرم ماشین و روشن
کنم بشمار 3 اومدیا......
نریمان بدون اینکه بزاره من مخالفت دیگه ای کنم
رفت..لعنت به هر چی عقد و عروسیه!! اه...
با اخلاق سگم تختخوابمو مرتب کردمو رفتم
دستشویی...مشتی آب به صورتم زدم وقتی کسی
اینجوری از خواب بیدارم میکرد مثل سگ میشدم...
به ساعت دیواری نگاه کردم.واااااااای بمیری نریمان
ساعت هنوز 8 هم نشده بود..مطمئن شدم که مامان
نریمان و 6 ماهه به دنیا آورده...با غرغر صبحونه ی کوتاه و
مختصری خوردم اصلاً حوصله نداشتم به خودم برسم
یه مانتو و روسری ساده پوشیدم و از خونه زدم بیرون،
نریمان پشت ماشینش نشسته بود و داشت
با شاخه گلی که دستش بود بازی میکرد سوار ماشین
شدمو در رو محکم بستم نریمان گفت:
اوه اوه نیلوفر سگ شده کسی نزدیکش نشه که پاچه
میگیره...
_ مررررررض...تو با من چیکار داری؟ راتو برووو
نریمان و شاخه گل و رو داشبورد گذاشت و گفت: وای به
حال شوور بدبختت، چطوری میخواد تورو یه روز صبح
زود بیدار کنه..طفلی!!
جوصله نداشتم جوابشو بدم ...با هستی سر یه خیابون قرار داشت هستی طبق معمول
ترگل و ورگل آماده بود و با دیدن ماشین نریمان و اون لبخند لوس و کش دار نریمان
نزدیکمون شد سلام بلندبالایی کرد
صندلیه جلو نشست...نریمان گونه شو با دستش آروم کشید و گفت: سلام خانومیه
خودم..صبحت بخیر عزیزم..
ایشش اصلاً به نریمان این حرفا نمیومد...چندش!
بعدشم شاخه گل و با کلی ادااطوار که کلاً ازش بعید بود
داد به هستی...
هستی برگشت عقب نگام کرد و گفت: نریمان این
خواهرت چشه؟ اوووووی نیلو سگی؟
چه عجب وقت کرد یه حالیَم از رفیقه خاک تو سریش بگیره
اگه نبودم مطمئن بودم الان رفته بودن رو لبای هم!!
خجالتم خوب چیزیه!! چپ چپ به هستی نگاه کردم نریمان گفت:
کلاً با نیلو حرف نزن..سگه حسابی...از من گفتن بود
عزیزم!!
خلاصه به چند تا پاساژ سر زدیم ..ماشالا هزار ماشالا
هستی هم دختری سخت پسند و گیر بود و منم که
نظر میدادم هستی اصلاً گوش نمیداد و هر چی
عشقش میکشید و انتخاب میرکد منم بهم برخورد و دیگه
نظری تو خریداش ندادم البته اون به نظر نریمان اهمیت
نمیداد هر چی خودش دوس داشت میخرید هرچند اولش میگفت بچه ها کدوم رنگش قشنگتره سبزه یا قرمزه؟
مثلاً نریمان میگفت عزیزم قرمزه خیلی بهت میاد ناز میشی توش..!!
هستی هم یه کم قیافه شو عوض میکرد و بعد رک
میگفت : نه سبزه خوبه! اونو دوس دارم..
- ۱۷.۱k
- ۱۷ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط