hi
زخمی که منو تو رو به هم رسوند پارت ②⑤
🐼نه خیر میخوام با دوست پسرم بزم بیرون نمیشه ؟ 🐰چرا نشه.. بریم.. /دستش رو گرفتم و نشستم تو ماشین.. 🐰خب کجا بریم؟،🐼رستوران ناهار بخوریم 🐰خیلی خب پرنسس.
به سمت رستوران خیلی مجلل و با شکوهی که میشناختم حرکت کردم و هانول در مورد عملیات هفته ی پیش که تقریبا صد تا کشته داد حرف زد ولی خب توی اون عملیات ما کاملا دشمن رو نابود کردیم و تمام سلاح ها و عمارتش رو تصرف کردیم.. تهیونگ جند بار منو کشنود برای بازجویی ولی چیزی دستگیرش نشده. به هانول نگفتم چون نگران میشد.. رسیدیم رستوران و پیاده شدیم.. رفتیم تو و یه چیز کنار پنجره رو انتخاب کردیم و نشستیم.. هوای تابستون و درخت های سبز تیم جنگل مدار رستوران خود نمایی میکرد غذا رو اوردن.. حس کردم هانول میخواد یه چیزی بگه ولی نمیگه.. قاشق و چنگال رو گذاشتم رو میزو گفتم : هانول عزیزم.. چی میخوای بگی.. 🐼خب.. /از پشت میز بلند شد و اومد جلو روم وایساد مجبور بودم برای دیدنش به بابا نگاه کنم دستاش رو گرفتم و گفتم:جانم ؟ 🐼کوک... قبوله.. بیا.. ازدواج کنیم 🐰وا.. واقعا؟ ( خوشحالی و لکنت)🐼شوخی دارم با تو اخه. صندلیم رو کشیدم عقب و بلند شدم و بغلش کردم و وسه ای به لیست زدم که ه سینه ام مشت زد جدا شدم و منگ پرسیدم🐰چیه موش کوچولو؟ 🐼مردم دارن نگا میکنن 🐰خب بکنن 🐼کوککک.🐰خیلی خب ولی.. صندلیش رو کشیدم کنار خوردم و گفتم:کنار خودم بشین . بعد از خوردن غذا رفتنی شهر بازی و جشن کوتاهی گرفتیم.. قرار بود فقط سه ساعت بیرون باشیم ولی الان شده پنج ساعت.. رو به دختر چشم قهوه ایم کردم و برای بار هزارم توی چشماش غرق شدم.. سعی کردم حرف بزنم و گفتم:مبگم بیب.. بریم پیش پدرم.. بهش بگیم میخوایم ازدواج کنیم؟ 🐼الان دایی کار نداره؟ 🐰نه فکر نکنم.. 🐼خب پس برو.. /ماشین رو روشن کردم و به سمت عمارت پدرم رفتم در عمارت وا شد و ماشین رو بردم تو و به نگهبان سوئیچ دادم تا پارک کنه دست هانول رو گرفتم و رفتم داخل عمارت.. زن پدرم در رو وا کرد بدون توجه بهش دست هانول رو دنبال خودم کشیدم که اون یکی دست هانول رو گرفت برگشتم سمتش و گفتم:دستش رو ول کن( محکم)🐭میبینم میخوای بری مراسم عروسیت با یه هرزه رو رقم بزنی.. فکر ک.. /هانول دستش رو از تو دستم کشید بیرون و سیلی خوابوند تو گوش اون زن که پرت شد رو زمین 🐼هنوز یادت نیست من کیم؟ من کیم هانولم خواهر زاده ی شوهرت.. پس دهنت رو ببند و اسم خودت رو رو من نذار.. بزار احترامت سر جاش بمونه؟ ( محکم و بلند ).بسم الله رحمان رحیم دستشم سنگیه.. 🐰خب بریم؟ 🐼اره حتما. به پشتم نگاه کردم که دیدم از لب اون زن داره خون میاد حقته.. در اتاق پدرم رو زدم و با هانول وارد اتاقش شدیم پدرم بلند شد و هانول رو تو بغلش جا کرد و فشارش داد..
🐼نه خیر میخوام با دوست پسرم بزم بیرون نمیشه ؟ 🐰چرا نشه.. بریم.. /دستش رو گرفتم و نشستم تو ماشین.. 🐰خب کجا بریم؟،🐼رستوران ناهار بخوریم 🐰خیلی خب پرنسس.
به سمت رستوران خیلی مجلل و با شکوهی که میشناختم حرکت کردم و هانول در مورد عملیات هفته ی پیش که تقریبا صد تا کشته داد حرف زد ولی خب توی اون عملیات ما کاملا دشمن رو نابود کردیم و تمام سلاح ها و عمارتش رو تصرف کردیم.. تهیونگ جند بار منو کشنود برای بازجویی ولی چیزی دستگیرش نشده. به هانول نگفتم چون نگران میشد.. رسیدیم رستوران و پیاده شدیم.. رفتیم تو و یه چیز کنار پنجره رو انتخاب کردیم و نشستیم.. هوای تابستون و درخت های سبز تیم جنگل مدار رستوران خود نمایی میکرد غذا رو اوردن.. حس کردم هانول میخواد یه چیزی بگه ولی نمیگه.. قاشق و چنگال رو گذاشتم رو میزو گفتم : هانول عزیزم.. چی میخوای بگی.. 🐼خب.. /از پشت میز بلند شد و اومد جلو روم وایساد مجبور بودم برای دیدنش به بابا نگاه کنم دستاش رو گرفتم و گفتم:جانم ؟ 🐼کوک... قبوله.. بیا.. ازدواج کنیم 🐰وا.. واقعا؟ ( خوشحالی و لکنت)🐼شوخی دارم با تو اخه. صندلیم رو کشیدم عقب و بلند شدم و بغلش کردم و وسه ای به لیست زدم که ه سینه ام مشت زد جدا شدم و منگ پرسیدم🐰چیه موش کوچولو؟ 🐼مردم دارن نگا میکنن 🐰خب بکنن 🐼کوککک.🐰خیلی خب ولی.. صندلیش رو کشیدم کنار خوردم و گفتم:کنار خودم بشین . بعد از خوردن غذا رفتنی شهر بازی و جشن کوتاهی گرفتیم.. قرار بود فقط سه ساعت بیرون باشیم ولی الان شده پنج ساعت.. رو به دختر چشم قهوه ایم کردم و برای بار هزارم توی چشماش غرق شدم.. سعی کردم حرف بزنم و گفتم:مبگم بیب.. بریم پیش پدرم.. بهش بگیم میخوایم ازدواج کنیم؟ 🐼الان دایی کار نداره؟ 🐰نه فکر نکنم.. 🐼خب پس برو.. /ماشین رو روشن کردم و به سمت عمارت پدرم رفتم در عمارت وا شد و ماشین رو بردم تو و به نگهبان سوئیچ دادم تا پارک کنه دست هانول رو گرفتم و رفتم داخل عمارت.. زن پدرم در رو وا کرد بدون توجه بهش دست هانول رو دنبال خودم کشیدم که اون یکی دست هانول رو گرفت برگشتم سمتش و گفتم:دستش رو ول کن( محکم)🐭میبینم میخوای بری مراسم عروسیت با یه هرزه رو رقم بزنی.. فکر ک.. /هانول دستش رو از تو دستم کشید بیرون و سیلی خوابوند تو گوش اون زن که پرت شد رو زمین 🐼هنوز یادت نیست من کیم؟ من کیم هانولم خواهر زاده ی شوهرت.. پس دهنت رو ببند و اسم خودت رو رو من نذار.. بزار احترامت سر جاش بمونه؟ ( محکم و بلند ).بسم الله رحمان رحیم دستشم سنگیه.. 🐰خب بریم؟ 🐼اره حتما. به پشتم نگاه کردم که دیدم از لب اون زن داره خون میاد حقته.. در اتاق پدرم رو زدم و با هانول وارد اتاقش شدیم پدرم بلند شد و هانول رو تو بغلش جا کرد و فشارش داد..
- ۴.۸k
- ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط