فیک جدیده
فیک جدیده
قبلی بد شد پاک کردم اما اینم از جیمینه
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
لونا « از وقتی چشمام رو باز کردم برده این عمارت بودم.... به ارباب این عمارت خدمت کردم..اول خودش و الان پسرش.... این عمارت یه عمارت معمولی نبود و ما هیچ وقت حق خروج از عمارت رو نداشتیم.... من 19 ساله که آرزوی دیدن دنیای بیرون از عمارت رو دارم..... نظافت اتاق ارباب رو تمام کرده بودم و به سمت پله ها رفتم.... با دیدن میهی لبخندی زدم و تمام پله های باقی مونده رو با سرعت طی کردم و پریدم بغلش... اون تنها دوست و خانواده من توی این عمارت بود.... تنها دلخوشی و امیدی که میتونستم نسبت به این سرنوشت شومی که برام رقم خورده بود داشته باشم....
میهی « پشمک گوگولی مننن.... کارات تموم شد؟ بیا زود بریم سالن اصلی رو مرتب کنیم.... اخه چند روزه که ارباب خیلی ترسناک شده.... جلوی چشمش نباشیم بهتره
لونا « اوهوم خوبه بدو بریم......
جیمین « توی این چند روز مدام نقشه هام ایرادی پیدا میکرد و مطمئن بودم توی عمارت جاسوس دارم... اما اون کارش رو حرفه ای انجام میداد و قابل شناسایی نبود.... قرار نبود بیخیالش بشم چون من پارک جیمینم.... بزرگترین و قدرتمند ترین مافیای کره ..... با حس ویبره گوشیم اونو در اوردم و تماس رو برقرار کردم
جیمین « چی شده جانی؟
جانی « جاسوس رو پیدا کردم مستر پارک....
جیمین « عالیه... چند دقیقه میرسم عمارت.... خدمه رو جمع کن
جانی « چشم.... بعد از شنیدن بوق ممتد گوشیم رو توی جیبم گذاشتم و رفتم به آجوما گفتم دخترا رو جمع کنه.... قراره ارباب پارک یه درس درست و حسابی بهشون بده
میهی « داشتیم سالن رو تمیز میکردیم که آجوما و جانی محافظ ارباب اومدن توی سالن....
جانی « هی شما دو تا....
لونا و میهی « بله اقا
جانی « به خدمه بگید اینجا جمع بشن ارباب کار مهمی باهاتون داره
میهی « چشم... دست لونا رو گرفتم و رفتیم به دیگران خبر دادیم.... وای یعنی چی شده لونا.... من خیلی از ارباب میترسم....
لونا « مگه کار بدی کردی که میترسی.... با ورود ارباب پچه پچه های توی سالن قطع شد.... کسی جرعت نفس کشیدن هم نداشت.... همه یه بار خشم ارباب رو دیده بودن و حسابی ازش میترسیدن..... مثل همیشه جذاب و ترسناک بود.... روی مبل سلطنتی نشست و لبخند مرموزی زد.....
جیمین « خب حوصله مقدمه چینی ندارم پس میرم سر اصل مطلب.... متوجه شدم یه جاسوس کوچولو توی عمارت داریم که به خودش جرعت داده توی کار های من دخالت کنه..... میخوام بهش لطف کنم و بزارم خودشو با زبون خوش معرفی کنه تا مجازاتش کمتر بشه..... تا سه میشمارم... اگه خودشو معرفی نکرد تضمینی برای زنده موندنش ندارم... مفهومه!
لونا « لحنش جدی و محکم بود.... همه چپ چپ به هم نگاه میکردن....
اهم نمیدونم خوب شده یا نه... امیدوارم خوشتون بیاد🙂🍷🎀💎
قبلی بد شد پاک کردم اما اینم از جیمینه
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
لونا « از وقتی چشمام رو باز کردم برده این عمارت بودم.... به ارباب این عمارت خدمت کردم..اول خودش و الان پسرش.... این عمارت یه عمارت معمولی نبود و ما هیچ وقت حق خروج از عمارت رو نداشتیم.... من 19 ساله که آرزوی دیدن دنیای بیرون از عمارت رو دارم..... نظافت اتاق ارباب رو تمام کرده بودم و به سمت پله ها رفتم.... با دیدن میهی لبخندی زدم و تمام پله های باقی مونده رو با سرعت طی کردم و پریدم بغلش... اون تنها دوست و خانواده من توی این عمارت بود.... تنها دلخوشی و امیدی که میتونستم نسبت به این سرنوشت شومی که برام رقم خورده بود داشته باشم....
میهی « پشمک گوگولی مننن.... کارات تموم شد؟ بیا زود بریم سالن اصلی رو مرتب کنیم.... اخه چند روزه که ارباب خیلی ترسناک شده.... جلوی چشمش نباشیم بهتره
لونا « اوهوم خوبه بدو بریم......
جیمین « توی این چند روز مدام نقشه هام ایرادی پیدا میکرد و مطمئن بودم توی عمارت جاسوس دارم... اما اون کارش رو حرفه ای انجام میداد و قابل شناسایی نبود.... قرار نبود بیخیالش بشم چون من پارک جیمینم.... بزرگترین و قدرتمند ترین مافیای کره ..... با حس ویبره گوشیم اونو در اوردم و تماس رو برقرار کردم
جیمین « چی شده جانی؟
جانی « جاسوس رو پیدا کردم مستر پارک....
جیمین « عالیه... چند دقیقه میرسم عمارت.... خدمه رو جمع کن
جانی « چشم.... بعد از شنیدن بوق ممتد گوشیم رو توی جیبم گذاشتم و رفتم به آجوما گفتم دخترا رو جمع کنه.... قراره ارباب پارک یه درس درست و حسابی بهشون بده
میهی « داشتیم سالن رو تمیز میکردیم که آجوما و جانی محافظ ارباب اومدن توی سالن....
جانی « هی شما دو تا....
لونا و میهی « بله اقا
جانی « به خدمه بگید اینجا جمع بشن ارباب کار مهمی باهاتون داره
میهی « چشم... دست لونا رو گرفتم و رفتیم به دیگران خبر دادیم.... وای یعنی چی شده لونا.... من خیلی از ارباب میترسم....
لونا « مگه کار بدی کردی که میترسی.... با ورود ارباب پچه پچه های توی سالن قطع شد.... کسی جرعت نفس کشیدن هم نداشت.... همه یه بار خشم ارباب رو دیده بودن و حسابی ازش میترسیدن..... مثل همیشه جذاب و ترسناک بود.... روی مبل سلطنتی نشست و لبخند مرموزی زد.....
جیمین « خب حوصله مقدمه چینی ندارم پس میرم سر اصل مطلب.... متوجه شدم یه جاسوس کوچولو توی عمارت داریم که به خودش جرعت داده توی کار های من دخالت کنه..... میخوام بهش لطف کنم و بزارم خودشو با زبون خوش معرفی کنه تا مجازاتش کمتر بشه..... تا سه میشمارم... اگه خودشو معرفی نکرد تضمینی برای زنده موندنش ندارم... مفهومه!
لونا « لحنش جدی و محکم بود.... همه چپ چپ به هم نگاه میکردن....
اهم نمیدونم خوب شده یا نه... امیدوارم خوشتون بیاد🙂🍷🎀💎
۸.۷k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.