<<★بزارشون کناره کلبه خودم درستشون میکنم...
<<★بزارشون کناره کلبه خودم درستشون میکنم...
*به روی چــــــــــــشــــــــــــــــــــــــم!!!
حمید با پشت دستش عرق پیشانیش رو پاک کرد و گفت:
-اگه کاری بود من رو خبر میکردید ...>>
#مترسکی_میان_ما
قسمت نهم
دلم نمیخواست کسی خودش رو ازم پنهون کنه برای همین به پشت کلبه اش رفتم مشغول جمع کردن تخم مرغ ها بود...
-سلام ،چرا خودت رو از من پنهون میکنی؟من کاری کردم؟
★سلام ...من خودم رو پنهون نکردم این پشت کار دارم،اصلا چرا باید خودم رو از شما پنهون کنم؟
-نمیدونم احساس میکنم سره قضیه بشقاب میوه از دستم دلخوری ...
★نه اصلا؟من فقط از نگاه اهالی اینجا خجالت کشیدم...
-مگه کاری کردی که خجالت زده ای؟
★نه ...ولی نمیخوام حرفهای نامربرط پشتم زده بشه...
-پس یعنی همه چی عین سابقه؟
★آره ،ما هنوز دوتا همسایه هستیم دلیل نداره که ازهم بی خود و بی جهت دلخور باشیم...
-خداروشکر،راستی اسم اون غذا چی بود؟
★اسمش رو نمیدونم ...توش سبزی محلی زده بودم خوشتون اومد؟
-خیلی ...بازهم ممنون خداحافظ
★خواهش میکنم ،خداحافظ
***************************
رعنا
به دشت رفتم تا علوفه برای گاو و گوسفندهام بیارم ...خیلی علوفه جمع کردم ،همه رو به روی کولم گذاشتم و به سمته کلبه راه افتادم...
بین راه خاله زیور و پسرش رو دیدم...خاله زیور به هاشم گفت به رعنا کمک کن علوفه ها رو ببره اما من دلم نمیخواست کسی کمکم کنه با اصرارهای خاله بلاخره راضی به کمکش شدم...هاشم بین راه گفت:
*رعنا خانم ؟
★بله؟
*شما بعد از چیدن محصولات و فروششون به ده پدریتون برمیگردید؟
★نه ،مگه خاله بازیه که هی برم هی بیام؟
*یعنی بازهم میمونید؟
★آره ،من اینجا آسایش دارم اینجا رو دوست دارم حس میکنم مادرمم از اینکه من اینجام خوشحاله...
*واقعیتش ما هم خوشحالیم که شما اینجایید!!!
از دور حمید رو میدیدم مشغول باز کردن راه آب بود،به هاشم گفتم :
★ #مترسکی_میان_ما
قسمت نهم
دلم نمیخواست کسی خودش رو ازم پنهون کنه برای همین به پشت کلبه اش رفتم مشغول جمع کردن تخم مرغ ها بود...
-سلام ،چرا خودت رو از من پنهون میکنی؟من کاری کردم؟
★سلام ...من خودم رو پنهون نکردم این پشت کار دارم،اصلا چرا باید خودم رو از شما پنهون کنم؟
-نمیدونم احساس میکنم سره قضیه بشقاب میوه از دستم دلخوری ...
★نه اصلا؟من فقط از نگاه اهالی اینجا خجالت کشیدم...
-مگه کاری کردی که خجالت زده ای؟
★نه ...ولی نمیخوام حرفهای نامربرط پشتم زده بشه...
-پس یعنی همه چی عین سابقه؟
★آره ،ما هنوز دوتا همسایه هستیم دلیل نداره که ازهم بی خود و بی جهت دلخور باشیم...
-خداروشکر،راستی اسم اون غذا چی بود؟
★اسمش رو نمیدونم ...توش سبزی محلی زده بودم خوشتون اومد؟
-خیلی ...بازهم ممنون خداحافظ
★خواهش میکنم ،خداحافظ
***************************
رعنا
به دشت رفتم تا علوفه برای گاو و گوسفندهام بیارم ...خیلی علوفه جمع کردم ،همه رو به روی کولم گذاشتم و به سمته کلبه راه افتادم...
بین راه خاله زیور و پسرش رو دیدم...خاله زیور به هاشم گفت به رعنا کمک کن علوفه ها رو ببره اما من دلم نمیخواست کسی کمکم کنه با اصرارهای خاله بلاخره راضی به کمکش شدم...هاشم بین راه گفت:
*رعنا خانم ؟
★بله؟
*شما بعد از چیدن محصولات و فروششون به ده پدریتون برمیگردید؟
★نه ،مگه خاله بازیه که هی برم هی بیام؟
*یعنی بازهم میمونید؟
★آره ،من اینجا آسایش دارم اینجا رو دوست دارم حس میکنم مادرمم از اینکه من اینجام خوشحاله...
*واقعیتش ما هم خوشحالیم که شما اینجایید!!!
از دور حمید رو میدیدم مشغول باز کردن راه آب بود،به هاشم گفتم :
★علوفه ها رو بزارید همین جا باقی راه رو خودم میبرم...
*نه سنگینه ...خودم میارم ،با حمید هم کار دارم...
حمید حسابی مشغول بود،یک لحظه چشمش به ما افتاد ،کمر راست کرد و به ما نگاه کرد ...به نزدیکش که رسیدیم سلام کردیم اما انگار ناراحت بود ،هاشم گفت:
*رعنا خانم اینها رو کجا بزارم؟
★بزارشون کناره کلبه خودم درستشون میکنم...
*به روی چــــــــــــشــــــــــــــــــــــــم!!!
حمید با پشت دستش عرق پیشانیش رو پاک کرد و گفت:
-اگه کاری بود من رو خبر میکردید ...
★ممنون،خاله زیور اصرار داشت که کمکم کنه وگرنه خودم از پسش بر میومدم...
-بلاخره من به شما تا هاشم نزدیکترم خواهشا من رو غریبه ندونید و رو کمکم حساب کنید...
نمیخواستم کسی فکر کنه دختره ضعیفی هستم... برای همین گفتم:
★اگه کاری باشه که خودم از پسش برنیام حتما شما رو خبر میکنم!!!
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی #آری
💟 eitaa.com/talangoraneh
*به روی چــــــــــــشــــــــــــــــــــــــم!!!
حمید با پشت دستش عرق پیشانیش رو پاک کرد و گفت:
-اگه کاری بود من رو خبر میکردید ...>>
#مترسکی_میان_ما
قسمت نهم
دلم نمیخواست کسی خودش رو ازم پنهون کنه برای همین به پشت کلبه اش رفتم مشغول جمع کردن تخم مرغ ها بود...
-سلام ،چرا خودت رو از من پنهون میکنی؟من کاری کردم؟
★سلام ...من خودم رو پنهون نکردم این پشت کار دارم،اصلا چرا باید خودم رو از شما پنهون کنم؟
-نمیدونم احساس میکنم سره قضیه بشقاب میوه از دستم دلخوری ...
★نه اصلا؟من فقط از نگاه اهالی اینجا خجالت کشیدم...
-مگه کاری کردی که خجالت زده ای؟
★نه ...ولی نمیخوام حرفهای نامربرط پشتم زده بشه...
-پس یعنی همه چی عین سابقه؟
★آره ،ما هنوز دوتا همسایه هستیم دلیل نداره که ازهم بی خود و بی جهت دلخور باشیم...
-خداروشکر،راستی اسم اون غذا چی بود؟
★اسمش رو نمیدونم ...توش سبزی محلی زده بودم خوشتون اومد؟
-خیلی ...بازهم ممنون خداحافظ
★خواهش میکنم ،خداحافظ
***************************
رعنا
به دشت رفتم تا علوفه برای گاو و گوسفندهام بیارم ...خیلی علوفه جمع کردم ،همه رو به روی کولم گذاشتم و به سمته کلبه راه افتادم...
بین راه خاله زیور و پسرش رو دیدم...خاله زیور به هاشم گفت به رعنا کمک کن علوفه ها رو ببره اما من دلم نمیخواست کسی کمکم کنه با اصرارهای خاله بلاخره راضی به کمکش شدم...هاشم بین راه گفت:
*رعنا خانم ؟
★بله؟
*شما بعد از چیدن محصولات و فروششون به ده پدریتون برمیگردید؟
★نه ،مگه خاله بازیه که هی برم هی بیام؟
*یعنی بازهم میمونید؟
★آره ،من اینجا آسایش دارم اینجا رو دوست دارم حس میکنم مادرمم از اینکه من اینجام خوشحاله...
*واقعیتش ما هم خوشحالیم که شما اینجایید!!!
از دور حمید رو میدیدم مشغول باز کردن راه آب بود،به هاشم گفتم :
★ #مترسکی_میان_ما
قسمت نهم
دلم نمیخواست کسی خودش رو ازم پنهون کنه برای همین به پشت کلبه اش رفتم مشغول جمع کردن تخم مرغ ها بود...
-سلام ،چرا خودت رو از من پنهون میکنی؟من کاری کردم؟
★سلام ...من خودم رو پنهون نکردم این پشت کار دارم،اصلا چرا باید خودم رو از شما پنهون کنم؟
-نمیدونم احساس میکنم سره قضیه بشقاب میوه از دستم دلخوری ...
★نه اصلا؟من فقط از نگاه اهالی اینجا خجالت کشیدم...
-مگه کاری کردی که خجالت زده ای؟
★نه ...ولی نمیخوام حرفهای نامربرط پشتم زده بشه...
-پس یعنی همه چی عین سابقه؟
★آره ،ما هنوز دوتا همسایه هستیم دلیل نداره که ازهم بی خود و بی جهت دلخور باشیم...
-خداروشکر،راستی اسم اون غذا چی بود؟
★اسمش رو نمیدونم ...توش سبزی محلی زده بودم خوشتون اومد؟
-خیلی ...بازهم ممنون خداحافظ
★خواهش میکنم ،خداحافظ
***************************
رعنا
به دشت رفتم تا علوفه برای گاو و گوسفندهام بیارم ...خیلی علوفه جمع کردم ،همه رو به روی کولم گذاشتم و به سمته کلبه راه افتادم...
بین راه خاله زیور و پسرش رو دیدم...خاله زیور به هاشم گفت به رعنا کمک کن علوفه ها رو ببره اما من دلم نمیخواست کسی کمکم کنه با اصرارهای خاله بلاخره راضی به کمکش شدم...هاشم بین راه گفت:
*رعنا خانم ؟
★بله؟
*شما بعد از چیدن محصولات و فروششون به ده پدریتون برمیگردید؟
★نه ،مگه خاله بازیه که هی برم هی بیام؟
*یعنی بازهم میمونید؟
★آره ،من اینجا آسایش دارم اینجا رو دوست دارم حس میکنم مادرمم از اینکه من اینجام خوشحاله...
*واقعیتش ما هم خوشحالیم که شما اینجایید!!!
از دور حمید رو میدیدم مشغول باز کردن راه آب بود،به هاشم گفتم :
★علوفه ها رو بزارید همین جا باقی راه رو خودم میبرم...
*نه سنگینه ...خودم میارم ،با حمید هم کار دارم...
حمید حسابی مشغول بود،یک لحظه چشمش به ما افتاد ،کمر راست کرد و به ما نگاه کرد ...به نزدیکش که رسیدیم سلام کردیم اما انگار ناراحت بود ،هاشم گفت:
*رعنا خانم اینها رو کجا بزارم؟
★بزارشون کناره کلبه خودم درستشون میکنم...
*به روی چــــــــــــشــــــــــــــــــــــــم!!!
حمید با پشت دستش عرق پیشانیش رو پاک کرد و گفت:
-اگه کاری بود من رو خبر میکردید ...
★ممنون،خاله زیور اصرار داشت که کمکم کنه وگرنه خودم از پسش بر میومدم...
-بلاخره من به شما تا هاشم نزدیکترم خواهشا من رو غریبه ندونید و رو کمکم حساب کنید...
نمیخواستم کسی فکر کنه دختره ضعیفی هستم... برای همین گفتم:
★اگه کاری باشه که خودم از پسش برنیام حتما شما رو خبر میکنم!!!
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی #آری
💟 eitaa.com/talangoraneh
۱.۷k
۱۴ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.