مترسکیمیانما

#مترسکی_میان_ما
قسمت دهم
حمید
مشغول جمع کردن علف های هرز کناره جوی آب بودم که صدای بوق ماشینی از پشت سرم بلند شد...نگاهی به پشت سرم کردم ...ماشین دایی بود...بلند شدم ،مادرم و خواهرمم همراهش بودن...
-ســـــــــــــــــــلام...شما اینجا چیکار میکنید؟؟؟
مهتاب سرش رو از شیشه ماشین بیرون کرد و گفت:
*اومدیم نظارت...
از دیدن مادرم و مهتاب خیلی خوشحال شدم ...
رعنا کناره کلبه اش ایستاده بود و به ما نگاه میکرد...از دور بهش سلام کردم ...اون هم جوابم رو با تکان دادن سرش داد...
*****************************
دایی عین یک بازرس به کل زمین و بوته ها سر کشی میکرد ،کلی ازم ایراد گرفت،ولی من صبورانه به همه حرفاش گوش میدادم...
دایی نگاهی به زمین رعنا انداخت و گفت :
*چرا بین زمین این کناریا با ما هیچ حد و مرزی درست نکردی؟
-دایی جان حد و مرز برای زمانیه که طرف مقابل بخواد تو زمین ما پیشروی کنه،این بنده خدا که یکم اون ور تر از خط فرضی کشت و کار کرده...
*به هر حال باید با یک چیزی حد و حدود رو مشخص کنیم...
دایی شروع کرد به خط کشیدن...چنان با نوک کلنگ خط عمیقی بین دو زمین کشید که از دور هم میتونستم مرز بین دو زمین رو ببینم...
رعنا به تماشا ایستاده بود،ازش خجالت میکشیدم ،نمیخواستم فکر کنه که با داییم هم عقیده ام...
همه حواسم به رعنا بود ...دایی گفت:
*کجایی پسر؟با تو هستم میگم بعدا اینجا رو با خاک بالا بیار تا مشخص تر بشه...
وقتی دید جوابش رو نمیدم دنباله نگاهم رو گرفت و به رعنا رسید...با صدای بلند گفت :
*آهــــــــــــــــای دختر خانم به بابات یا داداشت بگو بیاد کارش دارم...
تا خواستم به دایی بگم این دختره تنهاست خود رعنا راه افتاد تا به سمتمون بیاد...

ادامه دارد...

نویسنده:آرزو امانی #آری

💟 eitaa.com/talangoraneh
دیدگاه ها (۱)

مسلمان ومسیحی در یک جبهه...#معرفی کتاب: #زخم_شانه_مسیحاثر: #...

#نماز

<<عاشق شدن آسان است، اما عاشق ماندن یک چالش واقعی است!...>>«...

<<★بزارشون کناره کلبه خودم درستشون میکنم...*به روی چــــــــ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

پارت20

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط