این پارت تقدیم میشه به n

این پارت تقدیم میشه به @n39752737

P40

صبح روز بعد، ساعت ۱۰ صبح دقیقاً.
اتاق بازجویی مرکز قهرمانان سرد و بی‌روح بود. دیوارهای بتنی خاکستری، میز فلزی و دو صندلی. مرد مهاجم که شب قبل دستگیر شده بود، به صندلی بسته شده بود، دست‌هایش از پشت با دستبند ویژه‌ای مهار شده بود.

باکوگو پشت شیشهٔ یکطرفه ایستاده بود. چشمانش را به مرد دوخته بود، نگاهی سرد و مرگبار. مشت‌هایش را چنان گره کرده بود که انگشتانش سفید شده بودند. نفس‌هایش آرام اما عمیق بود، مثل گرگی که در کمین نشسته باشد.

قهرمان مسئول بازجویی، «هوک»، وارد اتاق شد. او مردی سنگین‌وزن با چهره‌ای جدی و خشن بود. پرونده‌ای را روی میز کوبید.

**هوک (با صدایی غرغرو):** "میدونیم که تو فقط یه مزدور کوچیکی. اسمت رو میدونیم، سابقت رو میدونیم، و میدونیم که کی تو رو فرستاده. حالا می‌خوایم بدونیم چرا."

مرد سرش را پایین انداخت. قطره‌های عرق سرد روی پیشانی‌اش نشسته بود.

**مرد (با لکنت):** "من... من فقط دستورات رو اجرا می‌کردم. شیگاراکی... شیگاراکی می‌خواد قدرت اون پسر رو بدزده."

باکوگو پشت شیشه، به جلو خم شد. چشمانش برق زد.

**هوک:** "چرا میدوریا؟ چرا اینقدر روی اون پسر تمرکز کرده؟"

مرد نفس لرزانی کشید. انگار داشت با خودش کلنجار می‌رفت.

**مرد:** "قدرت «وان فور آل»... فقط با رضایت کامل کاربر اصلی منتقل میشه. ولی شیگاراکی یه راه دیگه پیدا کرده. اگه کاربر اصلی در آستانهٔ مرگ قرار بگیره و سیستم عصبیش با سم خاصی فلج بشه... میشه قدرت رو به زور بیرون کشید."

هوک مشت‌اش را روی میز کوبید.
**هوک:** "پس اون سم چی بود؟!"

**مرد:** "اسمشو نمیدونم. فقط میدونم که فلج موقتی ایجاد می‌کنه... و کاربر رو در وضعیت «نیمه‌مرگ» قرار میده. توی اون حالت، انتقال قدرت امکان‌پذیر میشه."

سکوت سنگینی در اتاق حکم‌فرما شد. ناگهان، باکوگو دیگر نتوانست سکوت کند. در اتاق بازجویی را با شدت تمام باز کرد و وارد شد. چهره‌اش از خشم مطلق سرخ شده بود.

**باکوگو (با صدایی خفه و پر از خشم):** "بگو که شیگاراکی کجاست. الان بگو."

مرد از ترس به لرزه افتاد. هوک سعی کرد مداخله کند.
**هوک:** "داینامایت، بیرون—"

ولی باکوگو نگاهی به او انداخت که حتی آن قهرمان کهنه‌کار را به لرزه انداخت. هوک ساکت شد.

باکوگو به آرامی به سمت مرد رفت، کف دست‌هایش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد تا دقیقاً در سطح چشمان مرد قرار بگیرد.

**باکوگو (با صدایی بسیار آرام و خطرناک):** "آخرین فرصتت. بگو که شیگاراکی کجاست. وگرنه..."—چشمانش به شعله کشید—"...自分ت رو بذار جای من. تو رو زنده زنده میسوزونم."

مرد که اکنون کاملاً تسلیم شده بود، با صدایی لرزان و سریع شروع به صحبت کرد.
**مرد:** "یه انبار متروکه تو منطقهٔ صنعتی شهر! امروز شب قراره انتقال رو انجام بدن! اگه میدوریا رو پیدا نکنن، میخوان برن سراغ یکی دیگه! یکی با قدرت مشابه! فکر می‌کنن شاید «شودا» رو—"

باکوگو دیگر گوش نکرد. او از اتاق خارج شد، در حالی که تلفن همراهش را در آورده بود تا با بخش اطلاعات تماس بگیرد و محل را تأیید کند. قلبش به شدت میتپید، نه از ترس، بلکه از خشمِ مطلق. او می‌دانست که جنگ واقعی تازه آغاز شده بود.

نویسنده پارت های قبل : @n39752737
دیدگاه ها (۱۳)

این پارت تقدیم میشه به @n39752737P4۱ -باکوگو از ساختمان قهرم...

این پارت تقدیم میشه به @n39752737P۴۲باکوگو میدوریا را با احت...

این سناریوی تقدیم میشه به ایزوکو

{سناریوی شماره ۸} || پارت بیست سوم ||نام سناریو: 《 قلبی از س...

گناهکار ) ۵۸ part گوشه لبش رو گزید و یه لباس خواب های ساده م...

ادامه پارت 80صدای عصبی جونگکوک توی فضا اتاق پیچید : ویوا تنه...

برده ﴾ ۴۲ part جیمین خبیث خندید و از زیره میز پاشو زد به پای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط