بگذار آشنای تو باشم مرا بس است

بگذار آشنای تو باشم مرا بس است
گاهی که در هوای تو باشم مرا بس است

با عاشقی اگر چه ندارم میانه یی
درگیر ماجرای تو باشم مرا بس است

مثل کتاب کهنه بگیر و ورق نزن
یک لحظه هم برای تو باشم مرا بس است

در ازدحام این همه شاعر دوبیت هم
مداح چشم های تو باشم مرا بس است

من خسته ام، قبول، پشیمان نه نازنین!
پس قانعم فدای تو باشم مرا بس است

آهسته حمد و سوره بخوان دیرتر برو
باشد که خاک پای تو باشم مرا بس است

#کاظم_علی_حیدری
دیدگاه ها (۰)

آخر گشوده شد ز هم آن پرده‌های رازآخر مرا شناختی ای چشم آشناچ...

فسنجان جان😋

‏روزهای مديدی‏نه می‌نويسد‏نه می‌پرسد‏و نه سراغی می‌گيرد.امّا...

خموش و گوشه نشینم مگر نگاه توأم لطیف و دور گریزی مگر خیال م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط