توی دنیایی که در انتهای روزش شبه و در منتهای شبش روز،
توی دنیایی که در انتهای روزش شبه و در منتهای شبش روز،
عجیب نیست اگر آخر و عاقبت انتظار هم بیانتظاری باشه،
ینی وقتی تمام زندگیت رو منتظر بوده باشی،
اون انتظار دیگه چیزی جدای از عمرت نیست،
کمکم همرنگ روزمرگیت و یواشیواش مثل قرص توی آب میون مابقی روزگارت حل میشه و ناپدید،
و اون موقع است که چیزی در وجودت ساکت میشه و تبدیل میشی به یک گذرندهی تمام و کمال،
پر پترسون نروژی از زبان یکی از شخصیتهای رمانش مینویسه :
«احساس میکردم مرا در زمان نامعلومی از زندگیام انداخته بودند بیرون و من نمیتوانستم برگردم»
بودن در فضایی تهی مابین خواستن و نخواستن،
گاهی فکر میکنم اگر غبطه خوردن کار درستی باشه فقط باید به حال یکدسته غبطه خورد؛
تمام اون کسانی که هنوز فکر میکنن زمام زندگی به دستشون.
عجیب نیست اگر آخر و عاقبت انتظار هم بیانتظاری باشه،
ینی وقتی تمام زندگیت رو منتظر بوده باشی،
اون انتظار دیگه چیزی جدای از عمرت نیست،
کمکم همرنگ روزمرگیت و یواشیواش مثل قرص توی آب میون مابقی روزگارت حل میشه و ناپدید،
و اون موقع است که چیزی در وجودت ساکت میشه و تبدیل میشی به یک گذرندهی تمام و کمال،
پر پترسون نروژی از زبان یکی از شخصیتهای رمانش مینویسه :
«احساس میکردم مرا در زمان نامعلومی از زندگیام انداخته بودند بیرون و من نمیتوانستم برگردم»
بودن در فضایی تهی مابین خواستن و نخواستن،
گاهی فکر میکنم اگر غبطه خوردن کار درستی باشه فقط باید به حال یکدسته غبطه خورد؛
تمام اون کسانی که هنوز فکر میکنن زمام زندگی به دستشون.
۳.۹k
۱۹ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.