وانشات از شوگا
بدنه سرده دختر بچه ۷سالشو ت بغلش فشرد اونقدر گریه کرده بود ک چشماش نایی برای دیدنه اطراف نداشت و سوزش چشماش هی بیشتر میشد.یونگی ک حاله همسرشو دید بغض بیشتر ب گلوش فشار میاورد و ناگهان نزدیک بود صورتش با سیلی ک از چشماش میومد خیس بشه با صدای بغض آلود لبزد:ه...هی باید برگردیم...ی...یوری حتما ک نمیخواد مامانش حالش بدتر بشه؟.ههرا:و..ولی...ن...نمی...تونم...ولش ک...کنم...ن...ن بخاطره پدرمه.صدای پیره مرده غرغرو از دور شنیده میشد ک با شکایت نزدیکه دختر و داماد و نوش میومد البته نوش ک الان جسدی سرد ت بغله دخترش بود با غرغر و کنایه گفت:هه..میبینم ک بلخره این موشه ضعیفت تلف شد...میدونستم اونقدر احمقی کالان براش زار بزنی.و با اسای چوبی ک تدستای چروکیدش بود محکم ب کمره دختری ک الان بمهر نیاز داشت ضربه زد و باعثه جیغه خفیفی ک از لای لبهای دختر ب بیرون هدایت شد بود ولی دخترشو قویتر از اینچیزها میدید فکر میکرد مثله خودش یک سنگه بیرحم و روح ک حتی اگر ت مواده مضاب بیوفته و هیچی نمیگه بود...ولی اون دختر زیادی ضعیف شده بود یونگی بعده صدای جیغ ههرا دیگه تاقت نیاورد و بلند داد زد:بسهههههه....این زندگیو جهنم کردی کلی ک بچمو شکنجه میکردی وقتیم ک برای سنه کمش مریض شد هیچکاری نکردی...الان انتظار داری دخترت ک ت بچگیش جلوش کلی آدم و مادرشو شکنجه کردی و کشتی با مرگه دخترش ک تنها کسی بود کحاضر بود جونشو برای زنده بودنش بده قوی باشه؟کلی مجبورم کردی باهاشون سرد باشم...حدهاقل برای تنها دخترت ک الان سرطان داره یکم دلرحم شو.پیرهمرد تکخنده ای کرد محکم گفت:ههرا قوی بود...تا وقتی ک ت اومدی ت زندگیش و کمکم احمق تر از حده تصوراتم بود شد...بعدشم ک بچه دار شد...کلا یکی دیگه شد الانم ک تازه سرطان گرفته و میشه نجاتش داد ولی ن ارزششو داره نتاقت میاره.ههرا ک بحرفای پدرش عادت کرده بود بزور بلند شد تا اتاقه دخترشرو ترک کنه ک اروم گفت:ه..میشه میگفتی...قانو...نه این...د...دنیا اینهک...قویا زنده...و ض...ضعیفا مرده...پ...پس تهم ب...باید بمیری...ادمه قوی...مامان بود ک...هرچی ش..شد از ب...بچه هاش محافظت میکرد ن...مثله ت کبرای جنسیت یا ضعف بچههات بکشیشون.و بعد جسده سرده یوری رو بغل کرد و از اتاق خارج شد(۶ماه بعد)
خیلی زیاد شد ادامه پست بعد
خیلی زیاد شد ادامه پست بعد
۲۰.۷k
۰۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.