شب از جنگل شعله ها می گذشت
شب از جنگل شعلهها میگذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دودِ شب رو نهفتم
و در گوشِ برگی،
که خاموشِ خاموش میسوخت، گفتم:
مسوز این چنین گرم در خود، مسوز!
مپیچ این چنین گرم بر خود، مپیچ!
که گر دستِ بیدادِ تقدیرِ کور،
تو را میدواند به دنبال باد،
مرا میدواند به دنبال هیچ...!
▪️فریدون مشیری
شب از جنگل شعلهها میگذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دودِ شب رو نهفتم
و در گوشِ برگی،
که خاموشِ خاموش میسوخت، گفتم:
مسوز این چنین گرم در خود، مسوز!
مپیچ این چنین گرم بر خود، مپیچ!
که گر دستِ بیدادِ تقدیرِ کور،
تو را میدواند به دنبال باد،
مرا میدواند به دنبال هیچ...!
▪️فریدون مشیری
۴.۶k
۰۱ آبان ۱۴۰۱