"گلرخ "
"گلرخ "
پارت ۱
نشسته بودم توی اتاقم و مشغول کار روی طرح جدیدم بودم که یهو در اتاقم زده شد ؛
+بفرمایید
-مادر: گلرخ جان مامان تو که همش سرت توی این بوم و رنگ هاته ... منم پدرم در اومده از صبح تا حالا ...پاشو یکم کمکم کن ...پاشو سالاد رو دیگه تو درست کن .
+چشم مامان جان ...شرمنده خودت میدونی که این روزها خیلی سرم شلوغه
-میدونم مادر ...بخاطر همینه که از صبح تا حالا اصلا صدات نکردم برای کمک ... اما خودت میدونی که آقاجونت مثل من نیست ... از سر شب که اومده خونه ... همش بند کرده به من که این دختر رو صدا کن ...یکم کمکت کنه حاج خانوم و ... دختر بزرگی کردی که فقط مثل بچه پنج ساله ها نقاشی کنه و ..این چیزها که نشد نون و آب و زندگی و ...
پاشو بیا مادر فدات شم الهی 😘 بیا یکم سالاد درست کن ببینه کار میکنی دست از سر من برداره ... نذار جوش بیاره باز
+چشممم چشمممم مامان جان ..اما محض اطلاعتون من هنر میخونم ...نقاشی میکشم و هنرمندم ... آقاجون کی میخوان متوجه بشن ...؟! که هی به رشته ی من توهین نکنن!
_هیییییسسسس مادر دنبال شر می گردی !؟ میدونی که اگر بشنوه چقدر عصبانی میشه ...پاشو مادر پاشو گلرخم ...شر به پا نکن درد ت به جونم ...
+چشم مامان ...
مامان از اتاق رفت بیرون و منم روسری ام رو برداشتم که بندازم سرم و برم بیرون ...
ای خدااااا آخه کی جلوی پدرش روسری سرش میکنه که من مجبورم این کار رو بکنم ...؟! این تعصبات خشک از کجا اومده ...🤦♀️
از اتاقم رفتم بیرون ...
آقاجون نشسته بود و داشت قرآن میخوند ...
رفتم جلو و بلند گفتم : سلام آقاجون
آقاجون سرش رو بلند کرد و نگاهی از سر تا پا به بهم انداخت و با اخم گفت : سلام علیکم
به به گلی خانوم بالاخره افتخار دادن و از اتاقشون تشریف آوردن بیرون ... که به پدرشون سلام کنند و یکم کمک مادرشون کنند !
مثل همیشه از تو حرص خوردم ولی با آرامش گفتم:
"شرمنده آقاجون این روزها کارهام خیلی سنگینه "
نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت ودوباره مشغول قرآن خوندنش شد... من هم با حرص راه افتادم سمت آشپزخونه تا کمک مادر سالاد رو درست کنم ...
ادامه دارد ...
پارت ۱
نشسته بودم توی اتاقم و مشغول کار روی طرح جدیدم بودم که یهو در اتاقم زده شد ؛
+بفرمایید
-مادر: گلرخ جان مامان تو که همش سرت توی این بوم و رنگ هاته ... منم پدرم در اومده از صبح تا حالا ...پاشو یکم کمکم کن ...پاشو سالاد رو دیگه تو درست کن .
+چشم مامان جان ...شرمنده خودت میدونی که این روزها خیلی سرم شلوغه
-میدونم مادر ...بخاطر همینه که از صبح تا حالا اصلا صدات نکردم برای کمک ... اما خودت میدونی که آقاجونت مثل من نیست ... از سر شب که اومده خونه ... همش بند کرده به من که این دختر رو صدا کن ...یکم کمکت کنه حاج خانوم و ... دختر بزرگی کردی که فقط مثل بچه پنج ساله ها نقاشی کنه و ..این چیزها که نشد نون و آب و زندگی و ...
پاشو بیا مادر فدات شم الهی 😘 بیا یکم سالاد درست کن ببینه کار میکنی دست از سر من برداره ... نذار جوش بیاره باز
+چشممم چشمممم مامان جان ..اما محض اطلاعتون من هنر میخونم ...نقاشی میکشم و هنرمندم ... آقاجون کی میخوان متوجه بشن ...؟! که هی به رشته ی من توهین نکنن!
_هیییییسسسس مادر دنبال شر می گردی !؟ میدونی که اگر بشنوه چقدر عصبانی میشه ...پاشو مادر پاشو گلرخم ...شر به پا نکن درد ت به جونم ...
+چشم مامان ...
مامان از اتاق رفت بیرون و منم روسری ام رو برداشتم که بندازم سرم و برم بیرون ...
ای خدااااا آخه کی جلوی پدرش روسری سرش میکنه که من مجبورم این کار رو بکنم ...؟! این تعصبات خشک از کجا اومده ...🤦♀️
از اتاقم رفتم بیرون ...
آقاجون نشسته بود و داشت قرآن میخوند ...
رفتم جلو و بلند گفتم : سلام آقاجون
آقاجون سرش رو بلند کرد و نگاهی از سر تا پا به بهم انداخت و با اخم گفت : سلام علیکم
به به گلی خانوم بالاخره افتخار دادن و از اتاقشون تشریف آوردن بیرون ... که به پدرشون سلام کنند و یکم کمک مادرشون کنند !
مثل همیشه از تو حرص خوردم ولی با آرامش گفتم:
"شرمنده آقاجون این روزها کارهام خیلی سنگینه "
نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت ودوباره مشغول قرآن خوندنش شد... من هم با حرص راه افتادم سمت آشپزخونه تا کمک مادر سالاد رو درست کنم ...
ادامه دارد ...
۵.۸k
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.