P
P18🍯
-لارا لارا بلند شو{اروم تکونش میده}
&بابا{گیج}
-بلند شو باید بریم خونه
&تروخدا بزارین یکم دیگه بخوابم بعد بلند میشم
-میخوای بخوابی؟
&اوم
-خیلی خوب باشه
{اروم لارا رو بغل میکنه و سرشو میزاره رو شونش تا راحت تر بخوابه و میره پایین تو ماشین}
-حرکت کن
∆چشم قربان
&بابا
-تو مگه نمیخوابیدی
&کجا داریم میریم
-خونه
&واقعا؟
-اره الانم راه طولانیه بخواب
&چشم{دوباره سرشو میزاره رو شونش و مبخوابه}
خونه//
جیمین«وقتی رسیدم خونه لارا رو بردم اتاق خودم و اروم گذاشتمش رو تختم و لباساشو در اوردم و یه لباس راحتی تنش کردم و پتو رو روش کشیدم و چراغو خاموش کردم و رفتم بیرون و اول رفتم به دوس گرفتم که حال و هوای بیمارستان از تنم بیرون بره بعدشم رفتم آشپزخونه و چونکه شب قبلش حتی یه لحظه هم چشم رو هم نزاشته بودم یه قهوه برای خودم درست کردم و نشستم رو مبل اصلا نمیتونم از فکر لارا در بیام دیشب وقتی اونجوری رو تخت بیمارستان افتاده بود هم نگرانش شدم همم دلم براس سوخت برای همون اون رفتارارو باهاش کردم اما حالا که فکر میکنم یکمی نسبت بهش نرم شدم یعنی واقعا کم کم دارم میفهمم که نا خودآگاه داره دلمو به دست میاره هوف نه من چم سده اصلا بیخیال برم پیشش ببینم بیدار شده یا نه رفتن بالا در اتاقمو باز کردم و رفتم نشستم رو تخت هنوز خواب بود به خاطر همینم منم کنارس دراز کشیدم و دستاشو گرفتم خداروشکر برعکس دیشب این بار گرم گرم بود بدنشم گرم بود رنگ و روشم اوکی بود با دیدن لیخند ملیح و دخترونش یه نفس راحتی کشیدم و خیالم بابتش راحت شد که داره اروم اروم بلند میشه
-لارا؟
&بابا
-بیدار شدی بلاخره
&اوم؛ من چند ساعت خوابیدم بابا
-زیاد نیست
&سرم خیلی درد میکنه
-واقعا؟
&اوم
-مسکن میخوای ؟
&نه خودس خوب میشه
ادامه دارد...
-لارا لارا بلند شو{اروم تکونش میده}
&بابا{گیج}
-بلند شو باید بریم خونه
&تروخدا بزارین یکم دیگه بخوابم بعد بلند میشم
-میخوای بخوابی؟
&اوم
-خیلی خوب باشه
{اروم لارا رو بغل میکنه و سرشو میزاره رو شونش تا راحت تر بخوابه و میره پایین تو ماشین}
-حرکت کن
∆چشم قربان
&بابا
-تو مگه نمیخوابیدی
&کجا داریم میریم
-خونه
&واقعا؟
-اره الانم راه طولانیه بخواب
&چشم{دوباره سرشو میزاره رو شونش و مبخوابه}
خونه//
جیمین«وقتی رسیدم خونه لارا رو بردم اتاق خودم و اروم گذاشتمش رو تختم و لباساشو در اوردم و یه لباس راحتی تنش کردم و پتو رو روش کشیدم و چراغو خاموش کردم و رفتم بیرون و اول رفتم به دوس گرفتم که حال و هوای بیمارستان از تنم بیرون بره بعدشم رفتم آشپزخونه و چونکه شب قبلش حتی یه لحظه هم چشم رو هم نزاشته بودم یه قهوه برای خودم درست کردم و نشستم رو مبل اصلا نمیتونم از فکر لارا در بیام دیشب وقتی اونجوری رو تخت بیمارستان افتاده بود هم نگرانش شدم همم دلم براس سوخت برای همون اون رفتارارو باهاش کردم اما حالا که فکر میکنم یکمی نسبت بهش نرم شدم یعنی واقعا کم کم دارم میفهمم که نا خودآگاه داره دلمو به دست میاره هوف نه من چم سده اصلا بیخیال برم پیشش ببینم بیدار شده یا نه رفتن بالا در اتاقمو باز کردم و رفتم نشستم رو تخت هنوز خواب بود به خاطر همینم منم کنارس دراز کشیدم و دستاشو گرفتم خداروشکر برعکس دیشب این بار گرم گرم بود بدنشم گرم بود رنگ و روشم اوکی بود با دیدن لیخند ملیح و دخترونش یه نفس راحتی کشیدم و خیالم بابتش راحت شد که داره اروم اروم بلند میشه
-لارا؟
&بابا
-بیدار شدی بلاخره
&اوم؛ من چند ساعت خوابیدم بابا
-زیاد نیست
&سرم خیلی درد میکنه
-واقعا؟
&اوم
-مسکن میخوای ؟
&نه خودس خوب میشه
ادامه دارد...
- ۶۰۰
- ۰۳ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط