دخترک" تازه ۱۵ سالش شده بود...که همه ی دوستاش اومدن تولدش
دخترک" تازه ۱۵ سالش شده بود...که همه ی دوستاش اومدن تولدش..همشون با دوست پسراشون چت میکردن....ولی دخترک کسیو نداشت...
دخترک چند ماه بعد به آسونی دلشو به یه پسر باخت...پسری که توی ظاهر دوسداشتنی و مظلوم ولی باطنش یه دل پُر از خیانت و هوس و شهوت بود....
دخترک تقریبا همه دنیاش شده بود عشقش...دوسداشت به هر بهونه ای اونو ببینه...
چند وقت گذشت وقتی پسر فهمیدکه شده همه ی دنیای دخترک..شروع کرد به سواستفاده کردن...چند ماه بود که دخترک پاک قِصه میرفت پیش عشقشو تنشو براش عریان میکرد...چون پسر بهش گفته بود اگه نیازش برطرف نشه مجبوره با دخترای دیگه رابطه داشته باشه.....دخترک عاشق بود.. روی عشقش حساس بود.....
دوست نداشت هیچ دختر دیگه ای توی زندگی پسر باشه،میخاست فقط عشقش مال خودش باشه....بعد از ارضا شدن اون پسر گرگ صفت...دخترک رفت کنارش نشست و دستان ظریفش را بر صورت خیس از عرق عشقش کشید و گفت:قول میدی تا آخرش باهام باشی؟
پسر:معلومه که باهاتم...اینم سواله میپرسی؟؟
دخترکِ ساده از ذوق پرید و پسر را محکم بغل کرد...
چندین ماه گذشت...دختر عاشق تر شد و پسر سیرتر.....
.
.
دخترک:عزیزم چرا پیام دادم جواب ندادی؟نگرانت شدم
پسر:سلام..کار داشتم.
دخترک:دلم واست یه ذره شده میشه بیای ببینمت؟
پسر:نه
دخترک:اخه چرا؟
پسر:أه گفتم نه دیگه..
دخترک:باشه.چشم هرچی تو بگی...توروخدا عصبانی نشو
اونشب بالشت دخترک خیسه خیسه شده بود...از اشک...اون واقعا عاشق بود...
فردای اونروز هرچقد به پسر زنگ زد گوشیش خاموش بود...بعد چند وقت گوشیشو روشن کرد..حرف زدنش از قبل سرد تر شده بود...
دخترک:الووو سلام دیونه چرا گوشیت خاموش بود؟؟نمیگی من دق میکنم؟
پسر:خب گوشیم سوخته بود...چیکار میکردم؟
-خب حداقل بهم خبر میدادی..
-خب الان میگی چیکار کنم؟
-هیچی ببخشید...
شب همون روز پسر به دختر گفت من کسه دیگرو دوسدارم میخوام باهاش ازدواج کنم...امیدوارم توام خوش باشی...خدافظ...
اینو گفت و گوشیش خاموش شد...دیگه هیچ خبری ازش نشد تا سه روز بعدش که یه پسری به دخترک زنگ زدو گفت:سلام تو همون هرزه ای هستی که با دوستم بودی؟؟؟چن میگیری بامنم باشی؟
قلب دختر خورد شد....دختری که بعد از چند تا آزمایش فهمیده بود که حاملس...
شبِ اون روز دختر به یه بهونه ای با پدرش دعواش شد و به اتاقش رفتو در رو قفل کرد.....وقتی بابا بعد از چند ساعت رفت از دلش در بیاره...دَر هنوز قفل بود...
دخترم؟؟؟دَرو باز کن..معذرت میخوام
دختره بابا،بابارو ببخش قول میدم اگه اشتی کنی فردا باهم بریم اون موبایلی که دوسداشتیو بخریم.... دخترم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هیچ صدایی نبود...سکوت مطلق....پدر دَرو شکوند....گُله بابا پرپر شده بود....دختر کوچولوی بابا رفته بود پیش خدا...رفته بود توی آسمونا....فقط یه کاغذ دستش بود که خیلی بد خط نوشته بود..
دخترک چند ماه بعد به آسونی دلشو به یه پسر باخت...پسری که توی ظاهر دوسداشتنی و مظلوم ولی باطنش یه دل پُر از خیانت و هوس و شهوت بود....
دخترک تقریبا همه دنیاش شده بود عشقش...دوسداشت به هر بهونه ای اونو ببینه...
چند وقت گذشت وقتی پسر فهمیدکه شده همه ی دنیای دخترک..شروع کرد به سواستفاده کردن...چند ماه بود که دخترک پاک قِصه میرفت پیش عشقشو تنشو براش عریان میکرد...چون پسر بهش گفته بود اگه نیازش برطرف نشه مجبوره با دخترای دیگه رابطه داشته باشه.....دخترک عاشق بود.. روی عشقش حساس بود.....
دوست نداشت هیچ دختر دیگه ای توی زندگی پسر باشه،میخاست فقط عشقش مال خودش باشه....بعد از ارضا شدن اون پسر گرگ صفت...دخترک رفت کنارش نشست و دستان ظریفش را بر صورت خیس از عرق عشقش کشید و گفت:قول میدی تا آخرش باهام باشی؟
پسر:معلومه که باهاتم...اینم سواله میپرسی؟؟
دخترکِ ساده از ذوق پرید و پسر را محکم بغل کرد...
چندین ماه گذشت...دختر عاشق تر شد و پسر سیرتر.....
.
.
دخترک:عزیزم چرا پیام دادم جواب ندادی؟نگرانت شدم
پسر:سلام..کار داشتم.
دخترک:دلم واست یه ذره شده میشه بیای ببینمت؟
پسر:نه
دخترک:اخه چرا؟
پسر:أه گفتم نه دیگه..
دخترک:باشه.چشم هرچی تو بگی...توروخدا عصبانی نشو
اونشب بالشت دخترک خیسه خیسه شده بود...از اشک...اون واقعا عاشق بود...
فردای اونروز هرچقد به پسر زنگ زد گوشیش خاموش بود...بعد چند وقت گوشیشو روشن کرد..حرف زدنش از قبل سرد تر شده بود...
دخترک:الووو سلام دیونه چرا گوشیت خاموش بود؟؟نمیگی من دق میکنم؟
پسر:خب گوشیم سوخته بود...چیکار میکردم؟
-خب حداقل بهم خبر میدادی..
-خب الان میگی چیکار کنم؟
-هیچی ببخشید...
شب همون روز پسر به دختر گفت من کسه دیگرو دوسدارم میخوام باهاش ازدواج کنم...امیدوارم توام خوش باشی...خدافظ...
اینو گفت و گوشیش خاموش شد...دیگه هیچ خبری ازش نشد تا سه روز بعدش که یه پسری به دخترک زنگ زدو گفت:سلام تو همون هرزه ای هستی که با دوستم بودی؟؟؟چن میگیری بامنم باشی؟
قلب دختر خورد شد....دختری که بعد از چند تا آزمایش فهمیده بود که حاملس...
شبِ اون روز دختر به یه بهونه ای با پدرش دعواش شد و به اتاقش رفتو در رو قفل کرد.....وقتی بابا بعد از چند ساعت رفت از دلش در بیاره...دَر هنوز قفل بود...
دخترم؟؟؟دَرو باز کن..معذرت میخوام
دختره بابا،بابارو ببخش قول میدم اگه اشتی کنی فردا باهم بریم اون موبایلی که دوسداشتیو بخریم.... دخترم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هیچ صدایی نبود...سکوت مطلق....پدر دَرو شکوند....گُله بابا پرپر شده بود....دختر کوچولوی بابا رفته بود پیش خدا...رفته بود توی آسمونا....فقط یه کاغذ دستش بود که خیلی بد خط نوشته بود..
۵.۵k
۰۹ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.