دلبآخته part10
تهیونگ بازم به سرفه افتاد.... کوک اروم نزدیکش شد و ظرف سوپ رو از دستش گرفتو روی پاتختی گذاشت و پشت دستشو روی پیشونی داغ تهیونگ گذاشت. -داری تو تب میسوزی...دراز بکش. تهیونگ که سرفه هاش قطع شده بود مخالفتی نکرد و با همراهی دستای کوک روی تخت دراز کشید و دستشو روی پیشونیش گذاشت. +ارباب من... -میرم دکترو خبر کنم. همینجا بمون
.
دکتر اومد و تهیونگو معاینه کرد
&ایشون حالشون خوب میشه . لطفاً این دارو هارو براش تهیه کنین و بزارین چند روزی استراحت کنه
_میتونم باهاش رابطه جنسی داشته باشم!؟
چشمای تهیونگ چهارتا شد و متعجب به جونگکوکی که خیلی ریلکس به دیوار تکیه داده بود و دستاشو تو جیبش فرو کرده بود نگاه کرد و با صدای ضعیفی گفت
+این چه سوالیه...
و بعد نگاهش به دکتری که پشماش ریخته بود افتاد و از خجالت آب شد
&اروم انجامش بدین...
_ممنون دکی جون. میتونی بری
.
دکتر از اتاق خارج شد و جونگکوک روی تخت کنار تهیونگ نشست.
+چرا یه همچین سوالی پرسیدید ارباب؟
_مشکلی هست؟انگار یادت رفته واسه چی اینجایی عروسک...
+ن..نه نیست. میخوام یکم بخوابم لطفا برید...
کوک بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و تهیونگ کمکم چشماش گرم شدو خوابید.
تهیونگ از خواب بلند شد و قرصی که روی میز بود رو با یه لیوان آب قورت داد و به ساعت نگاهی انداخت...ساعت یازده شب بود و جونگکوک همیشه این موقع ها میومد پیشش (اره دقیقا برای همون کار 🤌🏻😔) ولی الان خبری ازش نبود...
تهیونگ به کوک فکر میکردو منتظر اومدنش بود ولی زمان همینجور میگذشت و خبری از اربابش نبود
+نه مثل اینکه واقعا نمیخواد بیاد...
دوباره روی تخت دراز کشید و پتو رو روی خودش انداخت
+باید چیکار کنم جئون؟جرعت گفتن کلمه دوست دارمو ندارم ولی نمیتونم بزارم ترکم کنی...
ادامه دارد... :)
#تهکوک #جونگکوک #تهیونگ #رمان #فیک #بنگتن #بی_تی_اس #نویسنده #وانشات #سناریو_بی_تی_اس #سناریو #فیکشن
.
دکتر اومد و تهیونگو معاینه کرد
&ایشون حالشون خوب میشه . لطفاً این دارو هارو براش تهیه کنین و بزارین چند روزی استراحت کنه
_میتونم باهاش رابطه جنسی داشته باشم!؟
چشمای تهیونگ چهارتا شد و متعجب به جونگکوکی که خیلی ریلکس به دیوار تکیه داده بود و دستاشو تو جیبش فرو کرده بود نگاه کرد و با صدای ضعیفی گفت
+این چه سوالیه...
و بعد نگاهش به دکتری که پشماش ریخته بود افتاد و از خجالت آب شد
&اروم انجامش بدین...
_ممنون دکی جون. میتونی بری
.
دکتر از اتاق خارج شد و جونگکوک روی تخت کنار تهیونگ نشست.
+چرا یه همچین سوالی پرسیدید ارباب؟
_مشکلی هست؟انگار یادت رفته واسه چی اینجایی عروسک...
+ن..نه نیست. میخوام یکم بخوابم لطفا برید...
کوک بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و تهیونگ کمکم چشماش گرم شدو خوابید.
تهیونگ از خواب بلند شد و قرصی که روی میز بود رو با یه لیوان آب قورت داد و به ساعت نگاهی انداخت...ساعت یازده شب بود و جونگکوک همیشه این موقع ها میومد پیشش (اره دقیقا برای همون کار 🤌🏻😔) ولی الان خبری ازش نبود...
تهیونگ به کوک فکر میکردو منتظر اومدنش بود ولی زمان همینجور میگذشت و خبری از اربابش نبود
+نه مثل اینکه واقعا نمیخواد بیاد...
دوباره روی تخت دراز کشید و پتو رو روی خودش انداخت
+باید چیکار کنم جئون؟جرعت گفتن کلمه دوست دارمو ندارم ولی نمیتونم بزارم ترکم کنی...
ادامه دارد... :)
#تهکوک #جونگکوک #تهیونگ #رمان #فیک #بنگتن #بی_تی_اس #نویسنده #وانشات #سناریو_بی_تی_اس #سناریو #فیکشن
۹.۹k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.