┇بسم الله را گفته و نگفته شروع بخوردن کردم. حاجی داشت حرف
┇بسم الله را گفته و نگفته شروع بخوردن کردم. حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می کرد. هنوز قاشق اول را نخورده، رو به عبادیان کرد و پرسید:
_عبادی! بچه ها(رزمندگان) شام چی داشتن؟
_عبادی: همین غذا.
_واقعا، جون حاجی؟!_ نگاهش را دزدید
و گفت: تن ماهی رو فردا ظهر می دیم.
حاجی قاشق را برگرداند. غذا در گلویم
گیر کرد.
_حاجی جون، بخدا فردا ظهر این غذا
رو به همه ی اونا هم می دیم..
حاجی همینطور ک کنار میکشید گفت:
بخدا منم فردا ظهر میخورم!!!
┅┅┅┅┅┅┅┅┅❣ ✨
- #شهید_ابراهیم_همت ♡
راوی: یکی از همرزمان - #خاکیان_خدایی
_عبادی! بچه ها(رزمندگان) شام چی داشتن؟
_عبادی: همین غذا.
_واقعا، جون حاجی؟!_ نگاهش را دزدید
و گفت: تن ماهی رو فردا ظهر می دیم.
حاجی قاشق را برگرداند. غذا در گلویم
گیر کرد.
_حاجی جون، بخدا فردا ظهر این غذا
رو به همه ی اونا هم می دیم..
حاجی همینطور ک کنار میکشید گفت:
بخدا منم فردا ظهر میخورم!!!
┅┅┅┅┅┅┅┅┅❣ ✨
- #شهید_ابراهیم_همت ♡
راوی: یکی از همرزمان - #خاکیان_خدایی
۵.۷k
۱۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.