امروز روز قشنگی بود
امروز روز قشنگی بود
صبح با صدای بارون بیدار شدم و چشامو مالوندم و زود رفتم پشت پنجره...
واقعا قشنگ بود
راستش دلم میخواست تو هم صدای قشنگ قطره های بارونو میشنیدی که رو خیابون خیس می ریختن و مردم هر کدوم با یه چتر زیر بارون قدم میزدن...
رفتم جلو آینه , موهام شبیه جنگلای آمازون شده بود؛ یادته دیوونه؟ همیشه عاشق فرفریای من بودی, دستاتو لای موهام میکردی و موهامو میکشیدی... یادش به خیر
اون اوایل زیاد درگیر فاصله ها نبودم،
میگفتم تا دلم برات تنگ شد
خودمو سرگرم کاری می کنم و حواسم از تو پرت می شه ...
اما امروز تو این هوای بارونی , دلتنگی داره خفم میکنه!
بگذریم اینم سرنوشت ما بوده که من اینجا باشم و تو اونجا...
مهم اینه که قلبامون با هم یکیه ..
ادم با خودش که حرف میزنه دیگه خجالتو میزاره کنار و هر چی تو دلش هست میگه... دلم برات تنگ شده...
تازگیا دلم که برات تنگ میشه نه شعر می خونم , نه شعر میگم،نه آهنگ گوش می دم،فقط می شینم اسمتو می نویسم, اونقدر مینویسم که صفحه پر شه...
بعد می گم این همه اسمش اینجاس... پس چرا خودش نیس؟
دارم میرم بیرون قدم بزنم...
کاش الان اینجا بودی و دست همدیگه رو میگرفتیم و زیر بارون قدم میزدیم, هوا یه کم سرده تنها چیزی که کم دارم گرمی دستاته...تو راه که داشتم میرفتم اقا ممد لبو فروش منو دیدگفت چی شده پسر؟ کشتیات چرا غرق شده؟ گفتم چی بگم ممد اقا، چیزی نیس
کاسبی لبو چطوره؟ گفت خوبه بدک نیس ، از ما که دیگه گذشت شما جوونا خوشحال باشین هنوز کلی وقت دارین...
چیزی نگفتم و رفتم...
کاش الان اینجا بودی باهم لبو میخوردیم, اخ ک تو این هوا چه قد میچسبید...
چه دیوونه بازیایی میشد تو این هوای بارونی داشته باشیم
کلی راه میرفتیم و مشغول صحبت ویترین همه ی مغازه ها رو دید می زدیم , میگفتی اون عروسک کوچیکا چه قد خوشگلن، میرفتم مغازه کل عروسکارو برات میگرفتم ... داد میزدی میگفتی دییوونه , حیف بود اون همه عروسکو میخوام چیکار؟
خوب عزیز دلم, از دیوونه ها بیشتر از این انتظار داری؟
وقتی که سردت میشد تو پارک رو یه نیمکت سرتو میزاشتی رو شونم و تو بغلم میخوابیدی و منم برات شعر میخوندم و موهاتو ناز میکردم...یادته بهت گفتم موهاتو کوتاه نکن؟
رفتی مث این دختر تازه به دوران رسیده ها موهاتو زدی ریختی زمین...
هرچند شنیدم دخترا وقتی موهاشونو کوتاه میکنن که دردای زیادی تو دلشون باشه... دردت به جونم منم وقتی ناراحت میشم زورم به ریشام میرسه... ولی دیگه بهت قول دادم ریشامو نزنم،ولی توعم دیگه نزن اون موهارو ...
بارون داره شدید تر میشه,چتر یادم رفته، الانه که شبیه موش اب کشیده بشم! دارم میرم کافه!تنهای تنها...
یه فنجون قهوه تو این کافه ی اروم کنار تو, واقعا بهترین حسو میتونست داشته باشه...
به عید نوروزم چیزی نمونده و مردم دارن خرید عید میکنن, از اون زن و شوهرا که دستاشون پر از وسایله بگیر تا اون پسر فلافل فروش کنار جاده و دختر پسرای خیابون ولیعصر تا پرنده ها و گربه ها... همه خوشحالن...
ولی به نظر من عید همیشه عیده ولی اگه تو نباشی هیچی نیست...
کاش کنارم بودی
این هوای بارونی چشای منم بارونی کرده...
هرچی بیشتر به لحظه هایی که میتونستیم کنار هم باشیم و نیستیم فکر میکنم بیشتر از فاصله ها بدم میاد....کاش هیچ وقت فاصله ای نبود... دور بودن از تو اخرش منو دیوونه میکنه...
هعییی...هوا داره سرد تر میشه , بهتره برگردم خونه تا سرما نخوردم...
دستام دلشون گرمای دستاتو میخواست که نیستن...
نمیدونم ما از هم دور بودیم
یا سرنوشت خواست که دور باشیم!
فاصلهی دل من و تو خیلی نزدیک بود, یه قلب داشتیم تو دو تا بدن... ولی فاصله ی خودمون دور تر از فاصله ی آسمون و زمین بود!یا دور تر از فاصله ی کهکشانا...
دلتنگی باعث میشه آدم روز به روز بیشتر این فاصله رو حس کنه....
هنوزم دیر نشده... من دارم میرم بخوابم...
اگه این اشکا اجازه دادن خوابم ببره؛
اگه میخوای خوشحال شم امشب به خوابم بیا..!
#امیرمحمدرضاپور
صبح با صدای بارون بیدار شدم و چشامو مالوندم و زود رفتم پشت پنجره...
واقعا قشنگ بود
راستش دلم میخواست تو هم صدای قشنگ قطره های بارونو میشنیدی که رو خیابون خیس می ریختن و مردم هر کدوم با یه چتر زیر بارون قدم میزدن...
رفتم جلو آینه , موهام شبیه جنگلای آمازون شده بود؛ یادته دیوونه؟ همیشه عاشق فرفریای من بودی, دستاتو لای موهام میکردی و موهامو میکشیدی... یادش به خیر
اون اوایل زیاد درگیر فاصله ها نبودم،
میگفتم تا دلم برات تنگ شد
خودمو سرگرم کاری می کنم و حواسم از تو پرت می شه ...
اما امروز تو این هوای بارونی , دلتنگی داره خفم میکنه!
بگذریم اینم سرنوشت ما بوده که من اینجا باشم و تو اونجا...
مهم اینه که قلبامون با هم یکیه ..
ادم با خودش که حرف میزنه دیگه خجالتو میزاره کنار و هر چی تو دلش هست میگه... دلم برات تنگ شده...
تازگیا دلم که برات تنگ میشه نه شعر می خونم , نه شعر میگم،نه آهنگ گوش می دم،فقط می شینم اسمتو می نویسم, اونقدر مینویسم که صفحه پر شه...
بعد می گم این همه اسمش اینجاس... پس چرا خودش نیس؟
دارم میرم بیرون قدم بزنم...
کاش الان اینجا بودی و دست همدیگه رو میگرفتیم و زیر بارون قدم میزدیم, هوا یه کم سرده تنها چیزی که کم دارم گرمی دستاته...تو راه که داشتم میرفتم اقا ممد لبو فروش منو دیدگفت چی شده پسر؟ کشتیات چرا غرق شده؟ گفتم چی بگم ممد اقا، چیزی نیس
کاسبی لبو چطوره؟ گفت خوبه بدک نیس ، از ما که دیگه گذشت شما جوونا خوشحال باشین هنوز کلی وقت دارین...
چیزی نگفتم و رفتم...
کاش الان اینجا بودی باهم لبو میخوردیم, اخ ک تو این هوا چه قد میچسبید...
چه دیوونه بازیایی میشد تو این هوای بارونی داشته باشیم
کلی راه میرفتیم و مشغول صحبت ویترین همه ی مغازه ها رو دید می زدیم , میگفتی اون عروسک کوچیکا چه قد خوشگلن، میرفتم مغازه کل عروسکارو برات میگرفتم ... داد میزدی میگفتی دییوونه , حیف بود اون همه عروسکو میخوام چیکار؟
خوب عزیز دلم, از دیوونه ها بیشتر از این انتظار داری؟
وقتی که سردت میشد تو پارک رو یه نیمکت سرتو میزاشتی رو شونم و تو بغلم میخوابیدی و منم برات شعر میخوندم و موهاتو ناز میکردم...یادته بهت گفتم موهاتو کوتاه نکن؟
رفتی مث این دختر تازه به دوران رسیده ها موهاتو زدی ریختی زمین...
هرچند شنیدم دخترا وقتی موهاشونو کوتاه میکنن که دردای زیادی تو دلشون باشه... دردت به جونم منم وقتی ناراحت میشم زورم به ریشام میرسه... ولی دیگه بهت قول دادم ریشامو نزنم،ولی توعم دیگه نزن اون موهارو ...
بارون داره شدید تر میشه,چتر یادم رفته، الانه که شبیه موش اب کشیده بشم! دارم میرم کافه!تنهای تنها...
یه فنجون قهوه تو این کافه ی اروم کنار تو, واقعا بهترین حسو میتونست داشته باشه...
به عید نوروزم چیزی نمونده و مردم دارن خرید عید میکنن, از اون زن و شوهرا که دستاشون پر از وسایله بگیر تا اون پسر فلافل فروش کنار جاده و دختر پسرای خیابون ولیعصر تا پرنده ها و گربه ها... همه خوشحالن...
ولی به نظر من عید همیشه عیده ولی اگه تو نباشی هیچی نیست...
کاش کنارم بودی
این هوای بارونی چشای منم بارونی کرده...
هرچی بیشتر به لحظه هایی که میتونستیم کنار هم باشیم و نیستیم فکر میکنم بیشتر از فاصله ها بدم میاد....کاش هیچ وقت فاصله ای نبود... دور بودن از تو اخرش منو دیوونه میکنه...
هعییی...هوا داره سرد تر میشه , بهتره برگردم خونه تا سرما نخوردم...
دستام دلشون گرمای دستاتو میخواست که نیستن...
نمیدونم ما از هم دور بودیم
یا سرنوشت خواست که دور باشیم!
فاصلهی دل من و تو خیلی نزدیک بود, یه قلب داشتیم تو دو تا بدن... ولی فاصله ی خودمون دور تر از فاصله ی آسمون و زمین بود!یا دور تر از فاصله ی کهکشانا...
دلتنگی باعث میشه آدم روز به روز بیشتر این فاصله رو حس کنه....
هنوزم دیر نشده... من دارم میرم بخوابم...
اگه این اشکا اجازه دادن خوابم ببره؛
اگه میخوای خوشحال شم امشب به خوابم بیا..!
#امیرمحمدرضاپور
۲۵.۲k
۲۳ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.