مات و مبهوت گوشه ای نشسته بود ...
مات و مبهوت گوشه ای نشسته بود ...
پرسیدم چیزی شده؟!
گفت:
شاید باور نکنی، اما من، قبل از این،
آدمِ دیگری بودم ...
گذرِ زمان، رفته رفته چیزهای زیادی به من نشان داد ...
داستان از آنجا شروع شد که،
سکوت، به من آموخت که فریادت به جایی نخواهد رسید ...!
احترام به من آموخت، که نادیده گرفته خواهی شد ...!
صبر به من آموخت که، ...
مهربانی به من آموخت که، ...
و رفته رفته که به آموخته هایم اضافه شد،
از یک جایی به بعد،
مقابله کردم؛
عکس العمل نشان دادم ...
"من" دیگر "من" نبود؛
آرام نبود؛
صبور نبود؛ ...
انگار دنیا داشت بر من چیره میشد ...!
حرفم را می زدم اما خوشحال نبودم؛
عکس العمل نشان می دادم اما آرام نمی شدم؛ ...
من عاشقِ همان "من"ِ آرام و صبور هستم،
منی که بی مهابا مهربان بود،
بی ترس از دوست نداشته شدن،
بی هراس از نادیده گرفته شدن ...
من هنوز هم همان "من"ِ قبلی را باور دارم ...
سکوت کردم ...
به چشم هایش خیره شدم،
گفتم:
عشق را باور داری؟
گفت: من عاشقم.
اصلا این "عشق" هست که از من، "من" ساخته ...
گفتم: پس بلند شو
غمگین نباش ...
برای آنان که حقیقت ِ زندگی را باور دارند،
و در زندگی ثابت قدم اند،
همانطور که گفتی؛
زندگی و عشق، پایانی ندارد ...
درست است که گذر ِ زمان چیزهای زیادی را در این دنیا تغییر خواهد داد،
اما این ماییم که با باورمان،
همواره در هر حال،
لحظه هایمان را از شادی و آرامش سرشار خواهیم کرد ...
تو همان "من" باش،
بی ترس ِ زندگی نکردن ...
✒ #متن: #ساغر_سردشتی
❤ ️💛 ❤ ️
پرسیدم چیزی شده؟!
گفت:
شاید باور نکنی، اما من، قبل از این،
آدمِ دیگری بودم ...
گذرِ زمان، رفته رفته چیزهای زیادی به من نشان داد ...
داستان از آنجا شروع شد که،
سکوت، به من آموخت که فریادت به جایی نخواهد رسید ...!
احترام به من آموخت، که نادیده گرفته خواهی شد ...!
صبر به من آموخت که، ...
مهربانی به من آموخت که، ...
و رفته رفته که به آموخته هایم اضافه شد،
از یک جایی به بعد،
مقابله کردم؛
عکس العمل نشان دادم ...
"من" دیگر "من" نبود؛
آرام نبود؛
صبور نبود؛ ...
انگار دنیا داشت بر من چیره میشد ...!
حرفم را می زدم اما خوشحال نبودم؛
عکس العمل نشان می دادم اما آرام نمی شدم؛ ...
من عاشقِ همان "من"ِ آرام و صبور هستم،
منی که بی مهابا مهربان بود،
بی ترس از دوست نداشته شدن،
بی هراس از نادیده گرفته شدن ...
من هنوز هم همان "من"ِ قبلی را باور دارم ...
سکوت کردم ...
به چشم هایش خیره شدم،
گفتم:
عشق را باور داری؟
گفت: من عاشقم.
اصلا این "عشق" هست که از من، "من" ساخته ...
گفتم: پس بلند شو
غمگین نباش ...
برای آنان که حقیقت ِ زندگی را باور دارند،
و در زندگی ثابت قدم اند،
همانطور که گفتی؛
زندگی و عشق، پایانی ندارد ...
درست است که گذر ِ زمان چیزهای زیادی را در این دنیا تغییر خواهد داد،
اما این ماییم که با باورمان،
همواره در هر حال،
لحظه هایمان را از شادی و آرامش سرشار خواهیم کرد ...
تو همان "من" باش،
بی ترس ِ زندگی نکردن ...
✒ #متن: #ساغر_سردشتی
❤ ️💛 ❤ ️
۸۷۱
۲۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.