اوژنی
اوژنی... !
صدای نامت هنوز در گوشم میلرزد.
من مجنون نبودم، اما تو کاری کردی که بیابانها را بلد شوم
کاری کردی که شبها، ستارهها را نشمارم
بلکه از تکتکشان بپرسم
کسی که مرا اوژنی مینامید، کجاست؟
دلتنگی، شکلی از تو شده است.
هر غروب که میرسد، از پشت پنجره صدایت میکنم
نه با اسم رسمیات، نه با نام شناسنامهای،
بلکه همانطور که تو صدایم میزدی
اوژنی...
و انگار جهان میایستاد، حتی نفس باد
میخواست چند ثانیه بیشتر بمانم کنارت.
حالا، صدای تو نیست،
اما نامت، هنوز میان نفسهایم جا مانده
و من،
مثل مجنونی که لیلایش را در باد گم کرده،
در شعرها دنبالت میگردم
در واژهها خانه میسازم برای تو
شاید روزی برگردی،
و باز مرا...
اوژنی صدا بزنی...
صدای نامت هنوز در گوشم میلرزد.
من مجنون نبودم، اما تو کاری کردی که بیابانها را بلد شوم
کاری کردی که شبها، ستارهها را نشمارم
بلکه از تکتکشان بپرسم
کسی که مرا اوژنی مینامید، کجاست؟
دلتنگی، شکلی از تو شده است.
هر غروب که میرسد، از پشت پنجره صدایت میکنم
نه با اسم رسمیات، نه با نام شناسنامهای،
بلکه همانطور که تو صدایم میزدی
اوژنی...
و انگار جهان میایستاد، حتی نفس باد
میخواست چند ثانیه بیشتر بمانم کنارت.
حالا، صدای تو نیست،
اما نامت، هنوز میان نفسهایم جا مانده
و من،
مثل مجنونی که لیلایش را در باد گم کرده،
در شعرها دنبالت میگردم
در واژهها خانه میسازم برای تو
شاید روزی برگردی،
و باز مرا...
اوژنی صدا بزنی...
- ۱.۹k
- ۱۹ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط