{در روزه ازدواج جدید }
{در روزه ازدواج جدید }
پارت ۷۳
م/ج : پسرم فکردم از دستت دارم
جیمین تک خندی کرد و مادر رو بغل گرفت و با آرامی گفت
جیمین: مامانم نگران نباش ...
نامحون به سمته پسرش رفت و با عصبانیت گفت
نامجون: اصلا میدونی چیکار کردی
جیمین : پدر خب .. توضیح میدم
تهیونگ سمته جیمین رفت و مشتی به بازوش زد که جیمین اخی کشید و با عصبانیت گفت
جیمین: خب دردم اومد
تهیونگ : به درک
جونکوک: تهیونگ باید سفت تر میزدی
جیمین سمته جونکوک رفت و در اغوشش گرفت
جیمین: ببخشید که نگران شدی
جونکوک هیچی نگفت و متقابل بغل اش شد جیمین سمته تهیونگ رفت و در اغوشش گرفت
جیمین: پس دلتنگم شدی ؟
تهیونگ : معلومه
بعد از اینکه تهیونگ رو بغل کرد سمت مبل رفت و نشست
جیمین: ات کجاست ؟
همه سکوت کردن و هیچی نمیگفتن
جیمین از حرص خندی کرد و گفت
جیمین: ات کجاست آقای مین
یونگی : میبینید که نیست و خدا میدونه تو چه حالیه
آخر حرف اش سکوت کرد و مشت اش رو سفت گرفته بود جیمین از حرص خندی کرد و از رو مبل بلند شد و بت صدیاخ بلند فراید زد گفت
جیمین: یعنی چی که خدا میدونه حالش چطوره ؟
تهیونگ : توضیح میدم آروم باش
جیمین : کجاست خوب یکیتون یه چیزی بگین
جونکوک: داداش راستش دزدیدنش
جیمین پوزخندی زد و گفت
جیمین: یعنی چی مگه مراقبش نبودین ها
روبه هوسوک کرد
جیمین: قبل از رفتنم بهت چی گفتم تو مثلا داداشش هستی
هوسوک: متأسفم نمیدونم ...
هوسوک سکوت رو در اختیار اش گرفت یونگی به گوشی سالون خیره شده بود هیچی نمیگفت تهیونگ سمته جیمین رفت و گفت
تهیونگ : بریم همه چیو بهت تعریف میکنم
تهیونگ راه اوفتاد جیمین هم به دنبال اش راه افتاد با صدای مادر جیمین ایستادن
م/ج: ات حامله بود خدا میدونه حالش چطوره اگه دوباره خ*ون ر*یزی بکنه چی
جیمین: چی چی ات
نامجون : خبر نداشتی ؟
جیمین : چی ات حامله بود
جیمین سکوت کرد و نگاه اش رو به زمین دوخت با خودش گفت
//ات حامله بود ؟ یعنی من بابا شدم ؟ چرا بهم نگفتی ات من بابا میشم ؟باورم نمیشه //
》》》》》》》》》》》》》
تهیونگ : انگار یونجون گرفتش
جیمین: ن*امرد مگه اینکه دستم بهشون نرسه ..... حتما وقتی شنیده که من مثلا مردم حالش بد شده بود
تهیونگ : نه اینجوری نیست جیمین ها یون حامله بود و این ماه اش هفتم بود خ*ون ریزی کرده بود یونگی و هوسوک تو خونه نبودن ات مجبور شد تا ببرش بیمارستان و انگار بخاطر همین خودش ....
جیمین: خب ....
تهیونگ : نزدیک بود بچتون رو از دست بدین
نی سان و یانگ هی وارد اتاق شدن
نی سان : باید الان جیمینو بکشیم درسته
یانگ هی: درسته
جونکوک: هی بیخیال دخترا آروم باشین
نی سان : وقتی این شازده گم بود میدونی که چه حرفای ات شنیده بود
تهیونگ : نی سان .. ساکت
نی سان : اول تو ساکت تهیونگ
روبه جیمین کرد
نی سان : به زنت نه نباید بگم زنت چون اگه تو اون همسر خودت میدونستی اینجوری ولش نمیکردی پدر و داداشش بخاطر اینکه ها یون ز*ایمان زود رس داشت ات رو مقصر میدونست
یانگ هی: اسم خودتو میزاری شوهر
جونکوک : یانگ هی ساکت شو تقصیره جیمین چیه
یانگ هی: اون مقصره
جونکوک: یانگ هی
یانگ هی عصبی شد و از اتاق خارج شد جونکوک دستی تو موهایش کشید
نی سان : شما سه تا بشینید و آب خنک بخورین
نی سان هم عصبی بلند شد تهیونگ گفت
تهیونگ : نی سان ...
نی سان بدونه حرفی از اتاق خارج شد...
پارت ۷۳
م/ج : پسرم فکردم از دستت دارم
جیمین تک خندی کرد و مادر رو بغل گرفت و با آرامی گفت
جیمین: مامانم نگران نباش ...
نامحون به سمته پسرش رفت و با عصبانیت گفت
نامجون: اصلا میدونی چیکار کردی
جیمین : پدر خب .. توضیح میدم
تهیونگ سمته جیمین رفت و مشتی به بازوش زد که جیمین اخی کشید و با عصبانیت گفت
جیمین: خب دردم اومد
تهیونگ : به درک
جونکوک: تهیونگ باید سفت تر میزدی
جیمین سمته جونکوک رفت و در اغوشش گرفت
جیمین: ببخشید که نگران شدی
جونکوک هیچی نگفت و متقابل بغل اش شد جیمین سمته تهیونگ رفت و در اغوشش گرفت
جیمین: پس دلتنگم شدی ؟
تهیونگ : معلومه
بعد از اینکه تهیونگ رو بغل کرد سمت مبل رفت و نشست
جیمین: ات کجاست ؟
همه سکوت کردن و هیچی نمیگفتن
جیمین از حرص خندی کرد و گفت
جیمین: ات کجاست آقای مین
یونگی : میبینید که نیست و خدا میدونه تو چه حالیه
آخر حرف اش سکوت کرد و مشت اش رو سفت گرفته بود جیمین از حرص خندی کرد و از رو مبل بلند شد و بت صدیاخ بلند فراید زد گفت
جیمین: یعنی چی که خدا میدونه حالش چطوره ؟
تهیونگ : توضیح میدم آروم باش
جیمین : کجاست خوب یکیتون یه چیزی بگین
جونکوک: داداش راستش دزدیدنش
جیمین پوزخندی زد و گفت
جیمین: یعنی چی مگه مراقبش نبودین ها
روبه هوسوک کرد
جیمین: قبل از رفتنم بهت چی گفتم تو مثلا داداشش هستی
هوسوک: متأسفم نمیدونم ...
هوسوک سکوت رو در اختیار اش گرفت یونگی به گوشی سالون خیره شده بود هیچی نمیگفت تهیونگ سمته جیمین رفت و گفت
تهیونگ : بریم همه چیو بهت تعریف میکنم
تهیونگ راه اوفتاد جیمین هم به دنبال اش راه افتاد با صدای مادر جیمین ایستادن
م/ج: ات حامله بود خدا میدونه حالش چطوره اگه دوباره خ*ون ر*یزی بکنه چی
جیمین: چی چی ات
نامجون : خبر نداشتی ؟
جیمین : چی ات حامله بود
جیمین سکوت کرد و نگاه اش رو به زمین دوخت با خودش گفت
//ات حامله بود ؟ یعنی من بابا شدم ؟ چرا بهم نگفتی ات من بابا میشم ؟باورم نمیشه //
》》》》》》》》》》》》》
تهیونگ : انگار یونجون گرفتش
جیمین: ن*امرد مگه اینکه دستم بهشون نرسه ..... حتما وقتی شنیده که من مثلا مردم حالش بد شده بود
تهیونگ : نه اینجوری نیست جیمین ها یون حامله بود و این ماه اش هفتم بود خ*ون ریزی کرده بود یونگی و هوسوک تو خونه نبودن ات مجبور شد تا ببرش بیمارستان و انگار بخاطر همین خودش ....
جیمین: خب ....
تهیونگ : نزدیک بود بچتون رو از دست بدین
نی سان و یانگ هی وارد اتاق شدن
نی سان : باید الان جیمینو بکشیم درسته
یانگ هی: درسته
جونکوک: هی بیخیال دخترا آروم باشین
نی سان : وقتی این شازده گم بود میدونی که چه حرفای ات شنیده بود
تهیونگ : نی سان .. ساکت
نی سان : اول تو ساکت تهیونگ
روبه جیمین کرد
نی سان : به زنت نه نباید بگم زنت چون اگه تو اون همسر خودت میدونستی اینجوری ولش نمیکردی پدر و داداشش بخاطر اینکه ها یون ز*ایمان زود رس داشت ات رو مقصر میدونست
یانگ هی: اسم خودتو میزاری شوهر
جونکوک : یانگ هی ساکت شو تقصیره جیمین چیه
یانگ هی: اون مقصره
جونکوک: یانگ هی
یانگ هی عصبی شد و از اتاق خارج شد جونکوک دستی تو موهایش کشید
نی سان : شما سه تا بشینید و آب خنک بخورین
نی سان هم عصبی بلند شد تهیونگ گفت
تهیونگ : نی سان ...
نی سان بدونه حرفی از اتاق خارج شد...
۲.۹k
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.