منطقه ممنوعه عشق
#منطقه_ممنوعه_عشق
پارت:52
به مرکز خرید رسیدیم پیاده شدم و جلوتر ازش حرکت کردم.
جونگکوک:اگه همین الان واینستی من میدونمو تو.
زودتر حرکت کردم که دستم کشیده شد و تو بـ..ـغـ..ـلش رفتم و تو پهلوهای بزرگش گم شدم.
جونگکوک:بی ادب و حرف گوش نکن هم که هستی!
ات:ولم کن وسط جمعیم.
جونگکوک:خب که چی مگه زنم نیستی؟
هولش دادمو گفتم:
ات:نه جونگکوک نه منو تو زن و شوهر نیستیم!
بعد تند تند حرکت کردم و رفتم داخل.
نگاهی به پشت سرم کردم نبود.
هع!بعد میخاد یه عمرو باهام بگذرونه!
من تا اخر عمر لجباز حرف گوش نکن و بد اخلاق میمونم البته شامل همه کس نیست فقط با جونگکوک!
کل مرکزو گشتم ولی یه چیز باحال پیدا نکردم.
ات:انگار اومدم از سر کوچه سبزی بگیرم.همشون عـ..ـن گرفتن ایششش.
گوشیمو برداشتم و به پسر عموم زنگ زدم
ات:الو سلام پسر عمو
.:سلام ات بفرما
ات:میشه بیای مرکز خرید بازار؟باهم خرید کنیم.
.:برای عروسی؟
ات:ا...
گوشیم از دستم کشیده شد.
جونگکوک:نه نیا شوهرش پیششه.
و گوشی رو قطع کرد.
ات:چیکار کردی؟؟؟
جونگکوک:دهنتو ببند و راه بیوفت.
ات:هی مگ تو وکیل وزیر منی.
لبخندی زد و خودشو خم کردو دم گوشم گفت:
جونگکوک:مال منی پس راه بیوفت.
نمیدونم چم شده بود راه افتادم که به یه مزون لباس عروس رسیدیم.
وارد شدیم و به لباسا نگاهی انداتیم که...
پارت:52
به مرکز خرید رسیدیم پیاده شدم و جلوتر ازش حرکت کردم.
جونگکوک:اگه همین الان واینستی من میدونمو تو.
زودتر حرکت کردم که دستم کشیده شد و تو بـ..ـغـ..ـلش رفتم و تو پهلوهای بزرگش گم شدم.
جونگکوک:بی ادب و حرف گوش نکن هم که هستی!
ات:ولم کن وسط جمعیم.
جونگکوک:خب که چی مگه زنم نیستی؟
هولش دادمو گفتم:
ات:نه جونگکوک نه منو تو زن و شوهر نیستیم!
بعد تند تند حرکت کردم و رفتم داخل.
نگاهی به پشت سرم کردم نبود.
هع!بعد میخاد یه عمرو باهام بگذرونه!
من تا اخر عمر لجباز حرف گوش نکن و بد اخلاق میمونم البته شامل همه کس نیست فقط با جونگکوک!
کل مرکزو گشتم ولی یه چیز باحال پیدا نکردم.
ات:انگار اومدم از سر کوچه سبزی بگیرم.همشون عـ..ـن گرفتن ایششش.
گوشیمو برداشتم و به پسر عموم زنگ زدم
ات:الو سلام پسر عمو
.:سلام ات بفرما
ات:میشه بیای مرکز خرید بازار؟باهم خرید کنیم.
.:برای عروسی؟
ات:ا...
گوشیم از دستم کشیده شد.
جونگکوک:نه نیا شوهرش پیششه.
و گوشی رو قطع کرد.
ات:چیکار کردی؟؟؟
جونگکوک:دهنتو ببند و راه بیوفت.
ات:هی مگ تو وکیل وزیر منی.
لبخندی زد و خودشو خم کردو دم گوشم گفت:
جونگکوک:مال منی پس راه بیوفت.
نمیدونم چم شده بود راه افتادم که به یه مزون لباس عروس رسیدیم.
وارد شدیم و به لباسا نگاهی انداتیم که...
۱۰.۷k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.