پارت 211
#پارت_211
لبخند به ارامی نشستن پرونه روی یک برگ گل روی لب هام نقش بست سرم را به عقب بردم و به شانه پهن و مردانه اش تکیه دادم و به ارامی زمزمه کردم:
_ حواسم هست که حواست هست...!
حصار دستاشو تنگ تر کرد و بوسه گرمی بر گردنم زد .
چند لحظه درهمان حالت ماندیم که سر خم کرد و بوسه ای پشت گردنم زد و زمزمه کرد:
_ دیوونم میکنی دختر چیکار کردی با من!؟
چیشد اون حسام بداخلاق و بی انعطاف!؟
توی اغوشش چرخید و دست هام رو قاب صورت مردانه اش کردم...
با صدای ارامی لب زدم:
_ رفته...
ناراحتی...!؟
چشمکی زد و گفت:
_ حتی دلم براش تنگم نشده....
تا وقتی این عروسک کوچولوم تو بغلم باشه هیچی از خدا نمیخوام...
"بردیا"
عرق سردی که روی پیشونیم نشسته بود رو با کف دست پاک کردم و رو به محمد گفتم:
_ با احتیاط بیارش محمد یه خراش برداره از چشم همتون میبینم...
نفس کلافه اش رو فوت کرد و گفت:
_ چشم قربان نگران نباشید
_فعلا...
تماس رو قطع کردم و تلفن رو گوشه مبل چرمی انداختم
این دختر که حتی اسم هم نداره برگه برنده ما توی این بازیه...
#پارت_212
روبه علی گفتم:
_ پس کمکم میکنی!؟
معلوم بود دودله خم شدم و زمزمه کردم:
_ خواهش میکنم علی جون کلی انسان وسطه...
قول میدم هیچ دردسری برای تو نداره
دستی بین موهای پرپشت و بورش کشید و گفت:
_ بردیا میدونی چه ریسک بزرگیه...
ممکنه این ردیاب با هر ضربه ای توی بدنش نابود بشه و منجر به مرگش بشه...ممکنه همین الانم ردیابیش کرده باشن...
دستشو روی چشماش کشید و گفت:
_ واقعا گیج شدم...
سر بلند کرد و نگاه مایوسم را که دید گفت:
_ جم کن خودتو...کی میرسه..!؟
زمزمه کردم:
_ یکم دیگه...
سرتکان داد و گفت:
_ خیلی خب ولی هرچی شد گردن خودت...
لبخند روی صورتم کش امد به سمتش رفتم و لپ هاشو از دوطرف کشیدم و گفتم:
_ نوکرتم به مولا
با اخم روی دست هام کوبید و گفت:
_ نوکر دیونه نخواستم...
برو بیارش من اتاقو برای عملش اماده میکنم .
#پارت_213
ده دقیقه ای شده بود که جلوی در منتظر محمد بودم
هیجان زیادی داشتم ...
با صدای بوق ماشین سرمو بلند کردم .
بالاخره اومدن..
دنیای کج با چادری که نیمی از صورتشو میپوشوند از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد با ترس به اطراف نگاه میکرد و رنگ صورتش حسابی پریده بود
با صدایی که حسابی میلرزید گفت:
_ مطمئنی امنه!؟
فریبا...
باصدای محکمی گفتم:
_ بهم اعتماد داری!؟
مظلومانه سر تکان داد
دستای سردشو گرفتم و گفتم:
_ پس نگران هیچی نباش ،بقیش با من...
نفس عمیقش رو فوت کرد و با ارامش نگاهم کرد .
بدون لحظه ای مکث با خودم کشیدمش و به اتاقی که علی گفته بود .
پرستاری که کنار در ایستاده بود رو به من گفت:
_ شمام برید اماده شید
دکتر قدیری گفتن منتظرتونن
به طرز عجیبی دلم نمی اومد این خرگوش کوچولو رو تنها بزارم...ته دلم مثل یه خواهر کوچولو نشسته بود .
با ترس بهم خیره شد که صورتشو قاب گرفتم و گفتم:
_ چیزی نیست برو با خانم پرستار چند دقیقه دیگه منم میام...
باشه !؟
سر تکان داد و با پرستار رفت .
به سمت دیگر اتاق رفتم تا دست هامو بشورم و روپوش رو بپوشم که پیامی روی گوشیم اومد...
با خوندنش قدم هام سست و ثابت شد:
_ یه چیزی فهمیدم...دنیای کج دختر فریباس!
#پارت_214
یه لحظه انگار تمام حس های بدنم منقلب شد...
نکنه جاسوسه..!
یعنی به خاطر فریبا حاضر بوده دروغ بگه و زیر تیغ عمل بره!؟
چی بهش میرسه با این کار!
لعنتی....
کلت طلایی ام را بیرون کشیدم و با قدم های محکم به سمت اتاق رفتم
در رو باز کردم و بدون در نظر گرفتن اینکه چیزی تنش نبود به سمتش رفتمو کلت رو روی سرش گذاشتم .
ترسیده و متعجب چشم هاش دو دو میزد با چونه لرزون گفت:
_ چیکار میکنی!؟
+ فکر کردی با خر طرفی...!؟ فکر کردی فهمیدن اینکه کی هستی برام کاره سختیه!؟
انگار فهمید از چی صحبت میکنم پلک هاشو روی هم فشرد و گفت:
_ میدونستم بالاخره میفهمی...اما فکرت غلطه!
من جاسوس فریبا نیستم...اون زن لیاقت اسم مادرو نداره...
فکر کردی به این که من ممکنه جاسوس باشم ولی به این فکر نکردی چرا فریبا باید اسم دخترشو بزاره دنیای کج و از عالم و ادم مخفیش کنه!؟
بزار من بهت بگم ...
چون زنی مثل فریبا حاضر نیست اسم و رسمش زیر سوال بره و بگه پدره من برادرشه !!
#پارت_215
باورم نمیشد...
سعی کردم لرزش صدامو نفهمه زمزمه کردم:
_ اسم واقعیت چیه؟
لب گزید و سر به زیر گرفت دست های عرق کردشو روی ملاحفه سفید تخت کشید و گفت:
_ من هیچی ندارم...نه اسم نه شناسنامه...!
من برای زنده موندن مجبور بودم برای فریبا کار کنم چون از نظر اون من یه مهره سوخته ام و هر وقت بخواد میتونه از شرم راحت شه.
میدونم الان برات خیلی سخته حرفامو باور کنی...باور کن درکت میکنم و بهت ح
لبخند به ارامی نشستن پرونه روی یک برگ گل روی لب هام نقش بست سرم را به عقب بردم و به شانه پهن و مردانه اش تکیه دادم و به ارامی زمزمه کردم:
_ حواسم هست که حواست هست...!
حصار دستاشو تنگ تر کرد و بوسه گرمی بر گردنم زد .
چند لحظه درهمان حالت ماندیم که سر خم کرد و بوسه ای پشت گردنم زد و زمزمه کرد:
_ دیوونم میکنی دختر چیکار کردی با من!؟
چیشد اون حسام بداخلاق و بی انعطاف!؟
توی اغوشش چرخید و دست هام رو قاب صورت مردانه اش کردم...
با صدای ارامی لب زدم:
_ رفته...
ناراحتی...!؟
چشمکی زد و گفت:
_ حتی دلم براش تنگم نشده....
تا وقتی این عروسک کوچولوم تو بغلم باشه هیچی از خدا نمیخوام...
"بردیا"
عرق سردی که روی پیشونیم نشسته بود رو با کف دست پاک کردم و رو به محمد گفتم:
_ با احتیاط بیارش محمد یه خراش برداره از چشم همتون میبینم...
نفس کلافه اش رو فوت کرد و گفت:
_ چشم قربان نگران نباشید
_فعلا...
تماس رو قطع کردم و تلفن رو گوشه مبل چرمی انداختم
این دختر که حتی اسم هم نداره برگه برنده ما توی این بازیه...
#پارت_212
روبه علی گفتم:
_ پس کمکم میکنی!؟
معلوم بود دودله خم شدم و زمزمه کردم:
_ خواهش میکنم علی جون کلی انسان وسطه...
قول میدم هیچ دردسری برای تو نداره
دستی بین موهای پرپشت و بورش کشید و گفت:
_ بردیا میدونی چه ریسک بزرگیه...
ممکنه این ردیاب با هر ضربه ای توی بدنش نابود بشه و منجر به مرگش بشه...ممکنه همین الانم ردیابیش کرده باشن...
دستشو روی چشماش کشید و گفت:
_ واقعا گیج شدم...
سر بلند کرد و نگاه مایوسم را که دید گفت:
_ جم کن خودتو...کی میرسه..!؟
زمزمه کردم:
_ یکم دیگه...
سرتکان داد و گفت:
_ خیلی خب ولی هرچی شد گردن خودت...
لبخند روی صورتم کش امد به سمتش رفتم و لپ هاشو از دوطرف کشیدم و گفتم:
_ نوکرتم به مولا
با اخم روی دست هام کوبید و گفت:
_ نوکر دیونه نخواستم...
برو بیارش من اتاقو برای عملش اماده میکنم .
#پارت_213
ده دقیقه ای شده بود که جلوی در منتظر محمد بودم
هیجان زیادی داشتم ...
با صدای بوق ماشین سرمو بلند کردم .
بالاخره اومدن..
دنیای کج با چادری که نیمی از صورتشو میپوشوند از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد با ترس به اطراف نگاه میکرد و رنگ صورتش حسابی پریده بود
با صدایی که حسابی میلرزید گفت:
_ مطمئنی امنه!؟
فریبا...
باصدای محکمی گفتم:
_ بهم اعتماد داری!؟
مظلومانه سر تکان داد
دستای سردشو گرفتم و گفتم:
_ پس نگران هیچی نباش ،بقیش با من...
نفس عمیقش رو فوت کرد و با ارامش نگاهم کرد .
بدون لحظه ای مکث با خودم کشیدمش و به اتاقی که علی گفته بود .
پرستاری که کنار در ایستاده بود رو به من گفت:
_ شمام برید اماده شید
دکتر قدیری گفتن منتظرتونن
به طرز عجیبی دلم نمی اومد این خرگوش کوچولو رو تنها بزارم...ته دلم مثل یه خواهر کوچولو نشسته بود .
با ترس بهم خیره شد که صورتشو قاب گرفتم و گفتم:
_ چیزی نیست برو با خانم پرستار چند دقیقه دیگه منم میام...
باشه !؟
سر تکان داد و با پرستار رفت .
به سمت دیگر اتاق رفتم تا دست هامو بشورم و روپوش رو بپوشم که پیامی روی گوشیم اومد...
با خوندنش قدم هام سست و ثابت شد:
_ یه چیزی فهمیدم...دنیای کج دختر فریباس!
#پارت_214
یه لحظه انگار تمام حس های بدنم منقلب شد...
نکنه جاسوسه..!
یعنی به خاطر فریبا حاضر بوده دروغ بگه و زیر تیغ عمل بره!؟
چی بهش میرسه با این کار!
لعنتی....
کلت طلایی ام را بیرون کشیدم و با قدم های محکم به سمت اتاق رفتم
در رو باز کردم و بدون در نظر گرفتن اینکه چیزی تنش نبود به سمتش رفتمو کلت رو روی سرش گذاشتم .
ترسیده و متعجب چشم هاش دو دو میزد با چونه لرزون گفت:
_ چیکار میکنی!؟
+ فکر کردی با خر طرفی...!؟ فکر کردی فهمیدن اینکه کی هستی برام کاره سختیه!؟
انگار فهمید از چی صحبت میکنم پلک هاشو روی هم فشرد و گفت:
_ میدونستم بالاخره میفهمی...اما فکرت غلطه!
من جاسوس فریبا نیستم...اون زن لیاقت اسم مادرو نداره...
فکر کردی به این که من ممکنه جاسوس باشم ولی به این فکر نکردی چرا فریبا باید اسم دخترشو بزاره دنیای کج و از عالم و ادم مخفیش کنه!؟
بزار من بهت بگم ...
چون زنی مثل فریبا حاضر نیست اسم و رسمش زیر سوال بره و بگه پدره من برادرشه !!
#پارت_215
باورم نمیشد...
سعی کردم لرزش صدامو نفهمه زمزمه کردم:
_ اسم واقعیت چیه؟
لب گزید و سر به زیر گرفت دست های عرق کردشو روی ملاحفه سفید تخت کشید و گفت:
_ من هیچی ندارم...نه اسم نه شناسنامه...!
من برای زنده موندن مجبور بودم برای فریبا کار کنم چون از نظر اون من یه مهره سوخته ام و هر وقت بخواد میتونه از شرم راحت شه.
میدونم الان برات خیلی سخته حرفامو باور کنی...باور کن درکت میکنم و بهت ح
۱۵۴.۵k
۲۸ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.