DARK LIKE BLACK
#DARK_LIKE_BLACK
part 57
جیمین:
نمیدونستم چند ساعته که اینجا گیر افتادیم اما مطمئن بودم که بیش از ده ساعته که اینجا بودیم
اکسیژن کم شده بود و جفتمون نفس های سخت و صدا داری میکشیدیم
حس خفگی داشتیم...انگار که یک نفر پاش رو محکم گذاشته باشه رو قفسه سینت و تو باید تو همون حال بمونی
از جایی هم که پلاستیک های مواد بهداشتی دستمون بود و فقط یدونه مواد خوراکی کوچیک همراهمون بود فقط تونستیم همون سه تا دونه کیکی که تو پلاستیک بود رو بخوریم و حالا حسابی تشنمون بود
خستمون بود...گشنمون بود...تشنمون بود...اکسیژن به اندازه لازم نداشتیم...اوضاع بدتر از این هم میتوننست باشه اما همین الانش هم خیلی بد بود
چشمم به تاریکی عادت کرده بود و میتونستم تقریبا مارنی رو ببینم
چشماش رو گذاشته بود رو هم و سرش رو تکیه داده بود به دیواره آسانسور...سخت و با دهن نفس میکشید...انگار که اون هم درست اکسیژن بهش نمیرسید
تمام توانم رو جمع کردم که بتونم حرف بزنم
آروم با تمام توانی که داشتم گفتم:
& خوابیدی؟
خیلی آروم و بیجون جواب داد:
_ نه
& حالت خوبه؟
سرش رو به چپ و راست به معنی نه تکون داد
درسته خودمم توی شرایط بهتر از اون نبودم اما نگرانش بودم
خب...اممم..به هرحال اون...ختره!...ضریف و ضعیف تره!!
به طرفش رفتم
کنارش نشستم و تکیه دادم به دیوار
نا مطمئن پرسیدم:
& امممم...میخوای سرت رو بزاری روی شونم؟!
بی هیچ حرفی بهم نزدیکتر شد و سرش رو گذاشت روی شونم
حالش بدتر از اونی بود که بخواد خجالت بکشه یا مخالفت کنه
منم سرم رو به سرش تکیه دادم و با حس سنگینی سرش روی شونم و یکم منظم تر شدن نفس هاش فهمیدم که به خواب رفته و خودمم هم چشمام رو بستم و خوابیدم
...« چند ساعت بعد »...
با شنیدن صدا و حس سوزش و جریان ماده ای توی دستم چشمام رو باز کردم
دیگه توی اون آسانسور لعنتی نبودم
دیگه احساس بدی نداشتم و حس خفگی نمیکردم
به اطراف نگاهی انداختم که اعضای گروه رو دیدم
نامجون سریع اومد طرفم
~ هی جیمی حالت خوبه؟
& اوهوم من خوبم
~ وایی تمام مدت شماها اینجا بودید و ما فکر میکردیم توی خوابگاهید ، واقعا متاسفم
منظورش از شماها چی بود؟!!!
چندثانیه افکارم رو کنار هم چیدم که تازه به یاد مارنی افتادم
با نگرانی پرسیدم:
& مارنی کجاست؟!! حالش خوبه؟!!
به برانکاردی که دوتا دکتر دورش بودن و مارنی روش خوابیده بود اشاره کرد
یک لحظه تمام موهای بدنم سیخ شد!
یعنی انقدر حالش بده؟!!!
با استرس و نگرانی بیشتر پرسیدم:
& یعنی انقدر حالش بده؟!!!
~ چیزیش نیست...سرمت چیزیش نمونده تموم که شد میریم خوابگاه
هنوز نگران مارنی بودم...نمیدونم چرا!...اما واقعا چرا من باید نگران او میبودم؟!!!
به سرم توی دستم نگاهی انداختم و منتظر موندم تا تموم بشه
نظر فراموش نشه 💜
part 57
جیمین:
نمیدونستم چند ساعته که اینجا گیر افتادیم اما مطمئن بودم که بیش از ده ساعته که اینجا بودیم
اکسیژن کم شده بود و جفتمون نفس های سخت و صدا داری میکشیدیم
حس خفگی داشتیم...انگار که یک نفر پاش رو محکم گذاشته باشه رو قفسه سینت و تو باید تو همون حال بمونی
از جایی هم که پلاستیک های مواد بهداشتی دستمون بود و فقط یدونه مواد خوراکی کوچیک همراهمون بود فقط تونستیم همون سه تا دونه کیکی که تو پلاستیک بود رو بخوریم و حالا حسابی تشنمون بود
خستمون بود...گشنمون بود...تشنمون بود...اکسیژن به اندازه لازم نداشتیم...اوضاع بدتر از این هم میتوننست باشه اما همین الانش هم خیلی بد بود
چشمم به تاریکی عادت کرده بود و میتونستم تقریبا مارنی رو ببینم
چشماش رو گذاشته بود رو هم و سرش رو تکیه داده بود به دیواره آسانسور...سخت و با دهن نفس میکشید...انگار که اون هم درست اکسیژن بهش نمیرسید
تمام توانم رو جمع کردم که بتونم حرف بزنم
آروم با تمام توانی که داشتم گفتم:
& خوابیدی؟
خیلی آروم و بیجون جواب داد:
_ نه
& حالت خوبه؟
سرش رو به چپ و راست به معنی نه تکون داد
درسته خودمم توی شرایط بهتر از اون نبودم اما نگرانش بودم
خب...اممم..به هرحال اون...ختره!...ضریف و ضعیف تره!!
به طرفش رفتم
کنارش نشستم و تکیه دادم به دیوار
نا مطمئن پرسیدم:
& امممم...میخوای سرت رو بزاری روی شونم؟!
بی هیچ حرفی بهم نزدیکتر شد و سرش رو گذاشت روی شونم
حالش بدتر از اونی بود که بخواد خجالت بکشه یا مخالفت کنه
منم سرم رو به سرش تکیه دادم و با حس سنگینی سرش روی شونم و یکم منظم تر شدن نفس هاش فهمیدم که به خواب رفته و خودمم هم چشمام رو بستم و خوابیدم
...« چند ساعت بعد »...
با شنیدن صدا و حس سوزش و جریان ماده ای توی دستم چشمام رو باز کردم
دیگه توی اون آسانسور لعنتی نبودم
دیگه احساس بدی نداشتم و حس خفگی نمیکردم
به اطراف نگاهی انداختم که اعضای گروه رو دیدم
نامجون سریع اومد طرفم
~ هی جیمی حالت خوبه؟
& اوهوم من خوبم
~ وایی تمام مدت شماها اینجا بودید و ما فکر میکردیم توی خوابگاهید ، واقعا متاسفم
منظورش از شماها چی بود؟!!!
چندثانیه افکارم رو کنار هم چیدم که تازه به یاد مارنی افتادم
با نگرانی پرسیدم:
& مارنی کجاست؟!! حالش خوبه؟!!
به برانکاردی که دوتا دکتر دورش بودن و مارنی روش خوابیده بود اشاره کرد
یک لحظه تمام موهای بدنم سیخ شد!
یعنی انقدر حالش بده؟!!!
با استرس و نگرانی بیشتر پرسیدم:
& یعنی انقدر حالش بده؟!!!
~ چیزیش نیست...سرمت چیزیش نمونده تموم که شد میریم خوابگاه
هنوز نگران مارنی بودم...نمیدونم چرا!...اما واقعا چرا من باید نگران او میبودم؟!!!
به سرم توی دستم نگاهی انداختم و منتظر موندم تا تموم بشه
نظر فراموش نشه 💜
۴.۶k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.