DARK LIKE BLACK
#DARK_LIKE_BLACK
part 56
گوشیو قطع کردم و چراغ قوشرو روشن کردم
+ به کی زنگ زدی؟
& به نامجون هیونگ
چند دقیقه ای ساکت شده بود و خودش رو بقل کرده بود ، لرز خفیفی هم داشت
به طرفش رفتم و دستام رو براش باز کردم
ظاهراً منتظر همین بود و محکم خودش رو تو بقلم کوبید و سرش رو روی شونم گذاشت
خیسی گرمی رو روی شونم حس کردم
از خودم جداش کردم و به صورتش نگاه کردم
صورتش پر از جاهای خشک شده و مرطوب از اشک بود
با ترس و نگرانی پرسیدم:
& چرا گریه میکنی؟!
آروم لب زد:
+ میترسم
& از چی میترسی؟!
+ تاریکی...فضای بسته
& نترس...من کنارتم...حواسم بهت هست
و بعد از این جملم محکم تر از قبل گرفتمش تو بقل
روی حرفم وکارام مطمئن نبودم اما خب...این بهترین کار توی این موقعیت بود
نزدیک به نیم ساعتی همینجور همو توی بقل گرفته بودیم و ایستاده بودیم
پاهام از اینهمه ایستادن خسته شده بود
سرم رو بردم کنار گوش رکیتا و آروم گفتم:
& میشه بشینیم؟پاهام درد گرفتن!
اوهوم ریزی گفت و تو همون حالتی که بودیم نشستیم
وزن رکیتا هی بیشتر و بیشتر میشد و بیشتر بهم فشار میاورد
آروم از خودم جداش کردم و نا مطمئن صداش کردم:
& رکیتا؟
جوابی نگرفتم ، دوباره پرسیدم
& رکیتا؟! رکیتا خوابی!؟؟
نفسش رو بیرون داد و جمله نا مفهومی گفت
توی بقلم خوابش برده بود
آروم سرش رو به حالت خوابیده روی پاهام گذاشتم و به دیواره آسانسور تکیه دادم
چشمام داشت گرم میشد...مدت زیادی توی اون حالت بودیم
به ساعت گوشیم نگاهی انداختم
تقریبا سه ساعت و نیم بود که گیر کرده بودیم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که منم بخوابم
چشمام رو بستم و تو حالت نشسته خوابیدم
...
با حس دستی که داشت شونم رو تکون میداد چشمام رو باز کردم
اروم با لحنی که خواب توش موجو میزد گفتم:
& کوکی تویی؟
٫ اوهوم منم ، پاشو خوابالو
& کجا رفته بودین؟
٫ یه بچه مادر پدرش رو گم کرده بود من و سانهی هم تصمیم گرفتیم که مادر پدرشو پیدا کنیم
کش و قوصی به بدنم دادم و متوجه شدم که رکیتا نیستش
ترسیده پرسیدم:
& رکیتا کجاست؟!
٫ رفت یچیزی بخوره فشارش افتاده بود...پاشو توهم که بریم خونه
پاشدم و رفتیم طبقه اول پیش بقیه تا باهم بریم خوابگاه
توی راه کوکی گفت که اشکال از ژنراتورها بوده و هنوز هم بخش غربی و شرقی برق ندارن و ما تقریبا هفت ساعتی اون تو بودیم!!!!!
رفتیم طرف میزی که همه دورش بودن
& پس کو جیمین هیونگ و مارنی؟!
÷ احتمالا اونا رفتن خوابگاه
اوکیی گفتم و منم مشغول خوردن شدم
بعد از نیم ساعت پاشدیم و به طرف خوابگاه دخترا رفتیم
زنگ زدیم اما کسی داخل نبود و در رو باز نکرد
& مطمئنید که جیمین و مارنی اینجان؟!
~ شاید رفتن خوابگاه ما
و با این فکر در رو باز کردیم و رفتیم داخل
نظر جزو واجبات دین است😐☝️
part 56
گوشیو قطع کردم و چراغ قوشرو روشن کردم
+ به کی زنگ زدی؟
& به نامجون هیونگ
چند دقیقه ای ساکت شده بود و خودش رو بقل کرده بود ، لرز خفیفی هم داشت
به طرفش رفتم و دستام رو براش باز کردم
ظاهراً منتظر همین بود و محکم خودش رو تو بقلم کوبید و سرش رو روی شونم گذاشت
خیسی گرمی رو روی شونم حس کردم
از خودم جداش کردم و به صورتش نگاه کردم
صورتش پر از جاهای خشک شده و مرطوب از اشک بود
با ترس و نگرانی پرسیدم:
& چرا گریه میکنی؟!
آروم لب زد:
+ میترسم
& از چی میترسی؟!
+ تاریکی...فضای بسته
& نترس...من کنارتم...حواسم بهت هست
و بعد از این جملم محکم تر از قبل گرفتمش تو بقل
روی حرفم وکارام مطمئن نبودم اما خب...این بهترین کار توی این موقعیت بود
نزدیک به نیم ساعتی همینجور همو توی بقل گرفته بودیم و ایستاده بودیم
پاهام از اینهمه ایستادن خسته شده بود
سرم رو بردم کنار گوش رکیتا و آروم گفتم:
& میشه بشینیم؟پاهام درد گرفتن!
اوهوم ریزی گفت و تو همون حالتی که بودیم نشستیم
وزن رکیتا هی بیشتر و بیشتر میشد و بیشتر بهم فشار میاورد
آروم از خودم جداش کردم و نا مطمئن صداش کردم:
& رکیتا؟
جوابی نگرفتم ، دوباره پرسیدم
& رکیتا؟! رکیتا خوابی!؟؟
نفسش رو بیرون داد و جمله نا مفهومی گفت
توی بقلم خوابش برده بود
آروم سرش رو به حالت خوابیده روی پاهام گذاشتم و به دیواره آسانسور تکیه دادم
چشمام داشت گرم میشد...مدت زیادی توی اون حالت بودیم
به ساعت گوشیم نگاهی انداختم
تقریبا سه ساعت و نیم بود که گیر کرده بودیم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که منم بخوابم
چشمام رو بستم و تو حالت نشسته خوابیدم
...
با حس دستی که داشت شونم رو تکون میداد چشمام رو باز کردم
اروم با لحنی که خواب توش موجو میزد گفتم:
& کوکی تویی؟
٫ اوهوم منم ، پاشو خوابالو
& کجا رفته بودین؟
٫ یه بچه مادر پدرش رو گم کرده بود من و سانهی هم تصمیم گرفتیم که مادر پدرشو پیدا کنیم
کش و قوصی به بدنم دادم و متوجه شدم که رکیتا نیستش
ترسیده پرسیدم:
& رکیتا کجاست؟!
٫ رفت یچیزی بخوره فشارش افتاده بود...پاشو توهم که بریم خونه
پاشدم و رفتیم طبقه اول پیش بقیه تا باهم بریم خوابگاه
توی راه کوکی گفت که اشکال از ژنراتورها بوده و هنوز هم بخش غربی و شرقی برق ندارن و ما تقریبا هفت ساعتی اون تو بودیم!!!!!
رفتیم طرف میزی که همه دورش بودن
& پس کو جیمین هیونگ و مارنی؟!
÷ احتمالا اونا رفتن خوابگاه
اوکیی گفتم و منم مشغول خوردن شدم
بعد از نیم ساعت پاشدیم و به طرف خوابگاه دخترا رفتیم
زنگ زدیم اما کسی داخل نبود و در رو باز نکرد
& مطمئنید که جیمین و مارنی اینجان؟!
~ شاید رفتن خوابگاه ما
و با این فکر در رو باز کردیم و رفتیم داخل
نظر جزو واجبات دین است😐☝️
۱۰.۲k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.