حکایت/ زنبوری که جان ما را نجات داد!
#حکایت/ زنبوری که جان ما را نجات داد!
بعد از نبردى شدید، یکى از قلههاى مهم را تصرف کردیم. خسته بودیم. داخل یک سنگر شدیم تا کمى استراحت کنیم. یک زنبور بدون تعارف وارد سنگر شد! صداى ویز ویزش بلند شد. آنقدر که از زنبور مىترسیدیم از توپ و تانک و خمپاره نمىترسیدیم. چفیههایمان را از سر و گردنمان باز کردیم و توى هوا تکان دادیم تا زنبور را از سنگر بیرون کردیم. ترسیدیم که نکند دوباره برگردد. کمى دنبالش رفتیم تا مطمئن شویم که دیگر بر نمىگردد. ناگهان صداى سوت یک خمپاره بلند شد. خمپاره را دشمن بعثى شلیک کرده بود. سنگرى که تا لحظاتى قبل داخل آن بودیم پر از دود و آتش شد و ما صحیح و سالم ماندیم. ز آن روز به بعد تمام زنبورهاى دنیا را دوست دارم!
بعد از نبردى شدید، یکى از قلههاى مهم را تصرف کردیم. خسته بودیم. داخل یک سنگر شدیم تا کمى استراحت کنیم. یک زنبور بدون تعارف وارد سنگر شد! صداى ویز ویزش بلند شد. آنقدر که از زنبور مىترسیدیم از توپ و تانک و خمپاره نمىترسیدیم. چفیههایمان را از سر و گردنمان باز کردیم و توى هوا تکان دادیم تا زنبور را از سنگر بیرون کردیم. ترسیدیم که نکند دوباره برگردد. کمى دنبالش رفتیم تا مطمئن شویم که دیگر بر نمىگردد. ناگهان صداى سوت یک خمپاره بلند شد. خمپاره را دشمن بعثى شلیک کرده بود. سنگرى که تا لحظاتى قبل داخل آن بودیم پر از دود و آتش شد و ما صحیح و سالم ماندیم. ز آن روز به بعد تمام زنبورهاى دنیا را دوست دارم!
۲.۶k
۱۹ مرداد ۱۳۹۹