خب دوستان اینم رمانی که قولشو داده بودم
خب دوستان اینم رمانی که قولشو داده بودم🚶♀️✨
(سونیک تو این رمان دختره🌚✨)
(سونیک 16سالشه شدو 18)
(اسم سونیک اینجا سونیا هست)
زیاد حرف نمیزنم تا زیاد بنویسم 🚶♀️✨
(ازدواج اجباری)
(پارت1)
از زبان سونیا
(تو مدرسه)
_هوی میشه جامدادیمو پس بدی؟
شدو:باز پیدات شد؟ جامدادیت پیش من نی
_پس این چیه زیر دستت؟
شدو:چشم کورت باز کن جامدادی خودمه
امی:سونیا...
شدو:د..اخه مگه جامدادین چه سودی داره من برش دارم؟
_سگ خور...جهنم واسه خودت...
شدو:دلم میخواد سر به تنت نباشه
_منم دلم میخواد وجود نداشته باشی
امی:دوستان گرامي اگه چشمای سفیدتون رو به تخته بچرخونید میبینید معلم وارد کلاس شده و قراره پاره شوید
_چرا زودتر نگفتی؟
امی:نزاشتی بگم
(سونیا شدو میرن دفتر)
مدیر:خب پس قرارمون چی شد؟
سونیا شدو:دیگه توکلاس دعوا نکنیم
(زنگ خونه میخوره)
(در راه خونه یکی به گوشی شدو زنگ میزنه)
از زبان شدو
_بله بابا بزرگ شمایید؟
بابابزرگ:به نوه عزیزوم خوبی خوشی؟
_چی میخوای؟
بابابزرگ:چه طرز حرف زدن با منه؟
_ماساژت نمیدما گفته باشم
بابابزرگ:نه بابا...راستس بیا این آدرسی که برات میفرستم
_برای چی؟
بابابزرگ:خودت بیا ببین
(تلفن قطع میکنه)
(شدو میره طرف ادرسه)
_اینجا عمارت مکان آدرسش عه...سونیا!!!
سونیا:شدو؟! تو اینجا چیکار میکنی؟
_من این سوالو از تو دارم
سونیا:مامانم گفته بیام این ادرسه
_بابابزرگمم همینطور
(یهو یه ماشین میان کنارشون)
(مامان سونیا بابابزرگه بودن)
بابابزرگ:به به میبینم جلو جلو دارین انجام میدین
سونیا:مامان چخبره؟
مامان:بریم تو عمارت همچی بهتون میگیم
(رفتین تو عمارت)
(نشستند)
بابابزرگ:بفرمایید کیک شیرینی بخورید
_سونیا تو نمیخوری؟
سونیا:ولا قیافتو دیدم اشتهام کور شد
_مگه من چمه؟
سونیا:چت نی؟
بابابزرگ:یاد بچگی میوفتم
مامان:سونیا چایی میخوری
سونیا:البته
_ممنون بابات پذیرایی ولی میشه بگید اینجا چیکار میکنیم؟
بابابزرگ:خب دیگه وقتشه
سونیا:وقت چی؟
مامان:قراره باهم ازدواج کنید🌚✨
(سونیا شدو شیرینی تو دستشون بود میوفته)
سونیا:این یکی دیگه از شوخیاتونه نه؟
بابابزرگ:نه جدیم
_مغزم هنگه هنوز
مامان:منم قبلا از بابات بدم میومد ولی مامانامون باهم دوست بودن مجبورمون میکردن باهم وقت بگذرونیم اینجوری به مرور زمان عاشق هم شدیم
سونیا:این دلیل نمیشه تو بابابزرگ باهم دوست باشید ماهم ازدواج کنیم من نمیخوام قیافشو ببینم!
شدو:منم!
بابابزرگ مامان:چه قشنگ حرفشو تایید میکنه
شدو:جدی میگم!
بابابزرگ:خب اگه ازدواج نکنید یه تاوان بدی باید پس بدی...
شدو:چه تاوانی؟؟؟
(دوستان ادامش بدم؟ 🌚✨)
#sonic_the_hedgehog
#shadow_the_hedghog
(سونیک تو این رمان دختره🌚✨)
(سونیک 16سالشه شدو 18)
(اسم سونیک اینجا سونیا هست)
زیاد حرف نمیزنم تا زیاد بنویسم 🚶♀️✨
(ازدواج اجباری)
(پارت1)
از زبان سونیا
(تو مدرسه)
_هوی میشه جامدادیمو پس بدی؟
شدو:باز پیدات شد؟ جامدادیت پیش من نی
_پس این چیه زیر دستت؟
شدو:چشم کورت باز کن جامدادی خودمه
امی:سونیا...
شدو:د..اخه مگه جامدادین چه سودی داره من برش دارم؟
_سگ خور...جهنم واسه خودت...
شدو:دلم میخواد سر به تنت نباشه
_منم دلم میخواد وجود نداشته باشی
امی:دوستان گرامي اگه چشمای سفیدتون رو به تخته بچرخونید میبینید معلم وارد کلاس شده و قراره پاره شوید
_چرا زودتر نگفتی؟
امی:نزاشتی بگم
(سونیا شدو میرن دفتر)
مدیر:خب پس قرارمون چی شد؟
سونیا شدو:دیگه توکلاس دعوا نکنیم
(زنگ خونه میخوره)
(در راه خونه یکی به گوشی شدو زنگ میزنه)
از زبان شدو
_بله بابا بزرگ شمایید؟
بابابزرگ:به نوه عزیزوم خوبی خوشی؟
_چی میخوای؟
بابابزرگ:چه طرز حرف زدن با منه؟
_ماساژت نمیدما گفته باشم
بابابزرگ:نه بابا...راستس بیا این آدرسی که برات میفرستم
_برای چی؟
بابابزرگ:خودت بیا ببین
(تلفن قطع میکنه)
(شدو میره طرف ادرسه)
_اینجا عمارت مکان آدرسش عه...سونیا!!!
سونیا:شدو؟! تو اینجا چیکار میکنی؟
_من این سوالو از تو دارم
سونیا:مامانم گفته بیام این ادرسه
_بابابزرگمم همینطور
(یهو یه ماشین میان کنارشون)
(مامان سونیا بابابزرگه بودن)
بابابزرگ:به به میبینم جلو جلو دارین انجام میدین
سونیا:مامان چخبره؟
مامان:بریم تو عمارت همچی بهتون میگیم
(رفتین تو عمارت)
(نشستند)
بابابزرگ:بفرمایید کیک شیرینی بخورید
_سونیا تو نمیخوری؟
سونیا:ولا قیافتو دیدم اشتهام کور شد
_مگه من چمه؟
سونیا:چت نی؟
بابابزرگ:یاد بچگی میوفتم
مامان:سونیا چایی میخوری
سونیا:البته
_ممنون بابات پذیرایی ولی میشه بگید اینجا چیکار میکنیم؟
بابابزرگ:خب دیگه وقتشه
سونیا:وقت چی؟
مامان:قراره باهم ازدواج کنید🌚✨
(سونیا شدو شیرینی تو دستشون بود میوفته)
سونیا:این یکی دیگه از شوخیاتونه نه؟
بابابزرگ:نه جدیم
_مغزم هنگه هنوز
مامان:منم قبلا از بابات بدم میومد ولی مامانامون باهم دوست بودن مجبورمون میکردن باهم وقت بگذرونیم اینجوری به مرور زمان عاشق هم شدیم
سونیا:این دلیل نمیشه تو بابابزرگ باهم دوست باشید ماهم ازدواج کنیم من نمیخوام قیافشو ببینم!
شدو:منم!
بابابزرگ مامان:چه قشنگ حرفشو تایید میکنه
شدو:جدی میگم!
بابابزرگ:خب اگه ازدواج نکنید یه تاوان بدی باید پس بدی...
شدو:چه تاوانی؟؟؟
(دوستان ادامش بدم؟ 🌚✨)
#sonic_the_hedgehog
#shadow_the_hedghog
- ۴.۷k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط