مثلهیچکس

#مثل_هیچکس۱۹

کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم. آنچه را می دیدم باور نمی کردم. جلوی در میخکوب شده بودم. غریبه ی آشنای من در خانه ی محمد را باز کرده بود! هر دو از دیدن هم شوکه شدیم. فقط به هم نگاه می کردیم و هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمی شد. زبانم بند آمده بود. باران به صورتم می خورد. موهایم آشفته شده بود و جلوی چشمم را گرفته بود. با تعجب پرسید :

_شما اینجا چه کار می کنید؟

آب دهانم را قورت دادم و گفتم :

_ من…. دوستِ محمدم.

همانطور که متعجبانه نگاهم می کرد گفت :

_ محمد خونه نیست.

پلکی زد و نگاهش را به زمین انداخت. صدایش را صاف کرد و ادامه داد:

_ از شهرستان زنگ زدن. پدربزرگم حالش بد شده. محمد رفته شهرستان.

ناگهان صدای مادرش را از ایوان شنیدم :

_ مادر جان کیه این وقت شبی؟ چرا نمیای تو؟ خیس شدی.

نگاهی به مادرش کرد و گفت :

_دوستِ محمده مادر. الان میام.

نمیتوانستم از او چشم بردارم. اما برای اینکه زیر باران معطل نشود گفتم :

_ از اینکه پیداتون کردم خیلی خوشحالم….

بعد از کمی من و من کردن بالاخره خداحافظی کردم و از کوچه خارج شدم.
دیدن او همه ی اتفاقات آن شب را از خاطرم برده بود. تازه فهمیدم چرا دلنشینی نگاهش، لحن جملاتش، همه‌اش برایم آشنا بود. او خواهر محمد بود.

جایی برای رفتن نداشتم. همانجا سر کوچه داخل ماشینم نشستم. نمیدانستم چطور باید از خدا تشکر کنم. نذرهایم، دعاهایم، همه جلوی چشمم می آمد. به بزرگی خدا فکر می کردم. تا اذان صبح بیدار بودم. باران بند آمده بود. پیاده شدم و چند خیابان آن طرف تر امامزاده ای پیدا کردم و نمازم را خواندم. دوباره به داخل ماشین برگشتم تا کم کم خوابم برد. چند ساعت بعد با صدای تق تق انگشتی که به شیشه ی ماشینم می زد بیدار شدم. سرم را از روی فرمان بالا آوردم و چشم هایم را مالیدم. شیشه را پایین کشیدم. یک خانم میانسال چادری که رویش را گرفته بود کنار پنجره ی ماشین ایستاده بود. کمی عقب تر خواهر محمد را دیدم. حدس زدم که او باید مادرش باشد. گفتم :

_ سلام. بفرمایید؟

+ سلام پسرم. صبحت بخیر. شما دوست محمد منی؟

_ بله.

+ دخترم میگه دیشبم اومده بودی دم در. اومدم بگم اگه کار واجبی داری که هنوز اینجا موندی محمد فعلا بر نمیگرده. پدربزرگش، یعنی پدرشوهر من امروز صبح فوت کرد. من و فاطمه هم داریم میریم شهرستان.

از فهمیدن اسمش قند توی دلم آب شد. “فاطمه…” اسمش هم مثل خودش دلنشین بود. سعی کردم چیزی بروز ندهم. گفتم :

_ تسلیت میگم. امیدوارم غم آخرتون باشه.

+ ممنون پسرم. سلامت باشی.

_ راستی… اگه میخواین میتونم تا جایی برسونمتون.

+ نه مادر دستت درد نکنه. مزاحم نمیشیم.

_ باور کنید بدون تعارف میگم. مشکلی نیست. هرجا برید میرسونمتون. منم مثل محمد.

بعد از کمی تعارف با اکراه قبول کرد. فاطمه را صدا زد و سوار شدند. از چهره ی فاطمه مشخص بود چقدر معذب است. بجز سلامی که موقع سوار شدن و خداحافظی که موقع پیاده شدن گفت، کلمه ای حرف نزد. آنها را به ترمینال رساندم. بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشین شدم و به سمت بهشت زهرا رفتم…

? نویسنده: فائزه ریاضی



pagefa.us
دیدگاه ها (۱)

#مثل_هیچکس۲۰بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم...

#مثل_هیچکس۲۱چند روزی گذشت. از محمد خبری نبود. نزدیک تحویل یک...

#مثل_هیچکس۱۸از لودگی جمع کلافه شده بودم. سکوت کردن و نجابت ب...

#مثل_هیچکس۱۷از وقتی با ماشینم به دانشگاه میرفتم رفتار بعضی ا...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۶

که دستی روی شونم حس کردم برگشتم _زود باش وسایلت رو جمع کن نم...

فیک ازدواج اجباری P:1دریا: سلام اسم من دریا و ۲۳ سالمه یه دخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط