پارت دوم
#پارت_دوم
ما از همون اول به هم قول داده بودیم که این شکلی خرابش نکنیم. قول داده بودیم که همیشه برای هم دوستی باشیم از جنس مخالف. همین و بس.
من ترسیدم. ترسیدم از بدقول شدن پیش بهترین دوستم.
ترسیدم از شروع کردن و خراب شدن.
رابطهی من و نازنین دوسال دیگه هم ادامه پیدا کرد. درد و دلای ما باهم و چیزایی که از هم میدونستیم رو شاید هیچکس به غیر از خودمون دوتا نمیدونست، حتی خونوادههامون، و این خیلی بیشتر از یه دوستی معمولی بود. اگه پسری بهش ابراز علاقه میکرد و میخواست یه رابطه عاطفی شکل بگیره، به من میگفت! من هم بدون استثنا اونقدر توی حرفاش کنکاش میکردم تا یه عیبی روی پسر مردم بذارم، و از اونجایی که همیشه نظراتمون همسو بود، نازنین هم خیلی محترمانه طرف رو دک میکرد. شایدم میخواست غیر مستقیم به من بفهمونه؛
«هرچی تو بگی!»
رابطهی ما روی همین مدار مستقیم حرکت کرد، تا اینکه یه روز اومد و گفت خواستگار داره. با اینکه دلم لرزید، با اینکه از تصور بودن مردی کنارش دلپیچه گرفتم، اما فکر کردم شوخیه، درحالی که نبود. خیلی زود همهچی جدی شد. تا مدتها به آخرین مکالمهمون فکر میکردم، اونجا که برای خداحافظی گفت:
«شاید این آخرین باری باشه که باهم حرف میزنیم و یه جور خداحافظی باشه. نمیخوای چیزی بگی؟»
و من با اینکه یه دنیا جملهی عاشقانه بیخ گلوم حناق شده بود، گفتم براش آرزوی خوشبختی و موفقیت میکنم و امیدوارم نقاش معروفی بشه و یه روز منو به گالریش دعوت کنه. اونم گفت اگه کتابم رو چاپ کنم حتماً توی جشن امضای کتابم شرکت میکنه. همین! و تموم شد.
بعد از اون دیگه هیچ نشونی از هم نداشتیم. فیسبوکش رو دیاکتیو کرد، شمارهش رو عوض کرد و تموم راههای ارتباطیمون رو از بین برد.
نمیتونستم فراموشش کنم، اما باید این کار رو میکردم. شبا به زور میخوابیدم و کابوس میدیدم. شنیدن ناگهانی اسم نازنینش از زبون کسی کافی بود تا توی یه لحظه روح از بدنم جدا بشه. همیشه هم با یه تلاش مسخره همهی این احساسات رو با جملهی گولزنندهی «ما به هم قول داده بودیم» سرکوب میکردم. اما حقیقت همون بود که توی سرم چرخ میزد.
ادامه در پست بعدی
#پیشولک #داستان
ما از همون اول به هم قول داده بودیم که این شکلی خرابش نکنیم. قول داده بودیم که همیشه برای هم دوستی باشیم از جنس مخالف. همین و بس.
من ترسیدم. ترسیدم از بدقول شدن پیش بهترین دوستم.
ترسیدم از شروع کردن و خراب شدن.
رابطهی من و نازنین دوسال دیگه هم ادامه پیدا کرد. درد و دلای ما باهم و چیزایی که از هم میدونستیم رو شاید هیچکس به غیر از خودمون دوتا نمیدونست، حتی خونوادههامون، و این خیلی بیشتر از یه دوستی معمولی بود. اگه پسری بهش ابراز علاقه میکرد و میخواست یه رابطه عاطفی شکل بگیره، به من میگفت! من هم بدون استثنا اونقدر توی حرفاش کنکاش میکردم تا یه عیبی روی پسر مردم بذارم، و از اونجایی که همیشه نظراتمون همسو بود، نازنین هم خیلی محترمانه طرف رو دک میکرد. شایدم میخواست غیر مستقیم به من بفهمونه؛
«هرچی تو بگی!»
رابطهی ما روی همین مدار مستقیم حرکت کرد، تا اینکه یه روز اومد و گفت خواستگار داره. با اینکه دلم لرزید، با اینکه از تصور بودن مردی کنارش دلپیچه گرفتم، اما فکر کردم شوخیه، درحالی که نبود. خیلی زود همهچی جدی شد. تا مدتها به آخرین مکالمهمون فکر میکردم، اونجا که برای خداحافظی گفت:
«شاید این آخرین باری باشه که باهم حرف میزنیم و یه جور خداحافظی باشه. نمیخوای چیزی بگی؟»
و من با اینکه یه دنیا جملهی عاشقانه بیخ گلوم حناق شده بود، گفتم براش آرزوی خوشبختی و موفقیت میکنم و امیدوارم نقاش معروفی بشه و یه روز منو به گالریش دعوت کنه. اونم گفت اگه کتابم رو چاپ کنم حتماً توی جشن امضای کتابم شرکت میکنه. همین! و تموم شد.
بعد از اون دیگه هیچ نشونی از هم نداشتیم. فیسبوکش رو دیاکتیو کرد، شمارهش رو عوض کرد و تموم راههای ارتباطیمون رو از بین برد.
نمیتونستم فراموشش کنم، اما باید این کار رو میکردم. شبا به زور میخوابیدم و کابوس میدیدم. شنیدن ناگهانی اسم نازنینش از زبون کسی کافی بود تا توی یه لحظه روح از بدنم جدا بشه. همیشه هم با یه تلاش مسخره همهی این احساسات رو با جملهی گولزنندهی «ما به هم قول داده بودیم» سرکوب میکردم. اما حقیقت همون بود که توی سرم چرخ میزد.
ادامه در پست بعدی
#پیشولک #داستان
۱۳.۸k
۰۴ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.