پارت سوم پارت آخر
#پارت_سوم #پارت_آخر
«من یه ترسوی بازنده بودم...»
همیشه با خودم فکر میکردم اگه تو مکالمه آخرمون، مثل همیشه، فقط دنبال یه عیب از خواستگارش میگشتم چه اتفاقی میافتاد؟ الآن تو چه حالی بودیم؟ اگه یک ترسوی خوشقول نبودم چی میشد؟ اینا سوالایی بود که روحم رو عذاب میداد.
نازنین هرگز منو به گالریش دعوت نکرد، شاید هم به اون مرحله نرسید، نمیدونم. اما من بالاخره کتابم رو چاپ کردم. سال گذشته جشن رونمایی از اولین کتابم بود. نویسنده ۳۵ سالهای که کلی طرفدار داشت. واقعاً انتظار اون حجم از جمعیت رو توی کتابفروشی نداشتم. بینشون همه جور آدمی بود. زن و مرد و پیر و جوون. لابلای اون جمعیت پسر بچه ۶.۷ سالهای، که کتابم توی یه دستش و یه بستهی کادو پیچ شده توی دست دیگهش بود، جلو اومد تا کتابش رو امضا کنم. با لبخند گفتم:
«این کتاب مناسب سن شما نیستا مرد جوان.»
بعد کتابش رو امضا کردم. هدیهای که توی دستش بود رو بهم داد و گفت:
«واسه تو.»
بعد برگشت و با نگاهی نگران توی انبوه جمعیت به پشت سرش نگاه کرد. انگار برای رفتن عجله داشت. سرش رو بوسیدم و تشکر کردم. با دلخوری گفت: «بازش کن!»
چند نفری که منتظر امضا بودن خندیدن و خواستن که هدیهش رو باز کنم.
یه قاب عکس بود که وقتی بازش کردم با یه پرتره قدیمی از خودم روبرو شدم که به زیبایی هرچه تمامتر تصویر شده بود. توی همون کافهای که اولین بار نازنین رو دیده بودم. امضای نقاش پای تابلو مثل یه سطل آب یخ خالی شد روی سرم؛
«ترسوی خوشقول.»
زانوهام به لرزش در اومد. بین اون همه آدم صدای هیچکس رو نمیشنیدم. مثل تموم ۸.۹ سال گذشته خاطراتم با نازنین مثل یه فیلم کوتاه چندثانیهای از جلوی چشمم رد شد. با صدایی که برای خودم هم شنیدنش مشکل بود پرسیدم:
«کی اینو کشیده؟»
و پسرک، که انگار منتظر این سوال بود تا ماموریتش رو تموم کنه، انگشت اشارهش رو به سمت ورودی کتابفروشی گرفت.
چشمام بیاختیار خیس شد. خودش بود. چشمهاش رو میشناختم. چشمایی که حتی بعد از این همه سال و از این فاصله هم قدرت از پا در آوردنم رو داشتن. لبخند محوی زد. اون به قولش عمل کرد و به جشن امضای کتابم اومد، اون هم با پسرش و هدیهای که داشت یه حقیقت رو توی صورتم میکوبید، که من یه ترسوی شکست خوردهام، حتی اگه تموم آدمای این کتابفروشی خلاف این فکر کنن. پسرک انگشتش رو پایین آورد و درحالی که به سرعت دور میشد گفت: «خاله نازنین کشیده...»
صداش توی سرم میپیچید؛
«خاله» نازنین...
.
#علیرضانژادصالحی
#پیشولک #داستان
«من یه ترسوی بازنده بودم...»
همیشه با خودم فکر میکردم اگه تو مکالمه آخرمون، مثل همیشه، فقط دنبال یه عیب از خواستگارش میگشتم چه اتفاقی میافتاد؟ الآن تو چه حالی بودیم؟ اگه یک ترسوی خوشقول نبودم چی میشد؟ اینا سوالایی بود که روحم رو عذاب میداد.
نازنین هرگز منو به گالریش دعوت نکرد، شاید هم به اون مرحله نرسید، نمیدونم. اما من بالاخره کتابم رو چاپ کردم. سال گذشته جشن رونمایی از اولین کتابم بود. نویسنده ۳۵ سالهای که کلی طرفدار داشت. واقعاً انتظار اون حجم از جمعیت رو توی کتابفروشی نداشتم. بینشون همه جور آدمی بود. زن و مرد و پیر و جوون. لابلای اون جمعیت پسر بچه ۶.۷ سالهای، که کتابم توی یه دستش و یه بستهی کادو پیچ شده توی دست دیگهش بود، جلو اومد تا کتابش رو امضا کنم. با لبخند گفتم:
«این کتاب مناسب سن شما نیستا مرد جوان.»
بعد کتابش رو امضا کردم. هدیهای که توی دستش بود رو بهم داد و گفت:
«واسه تو.»
بعد برگشت و با نگاهی نگران توی انبوه جمعیت به پشت سرش نگاه کرد. انگار برای رفتن عجله داشت. سرش رو بوسیدم و تشکر کردم. با دلخوری گفت: «بازش کن!»
چند نفری که منتظر امضا بودن خندیدن و خواستن که هدیهش رو باز کنم.
یه قاب عکس بود که وقتی بازش کردم با یه پرتره قدیمی از خودم روبرو شدم که به زیبایی هرچه تمامتر تصویر شده بود. توی همون کافهای که اولین بار نازنین رو دیده بودم. امضای نقاش پای تابلو مثل یه سطل آب یخ خالی شد روی سرم؛
«ترسوی خوشقول.»
زانوهام به لرزش در اومد. بین اون همه آدم صدای هیچکس رو نمیشنیدم. مثل تموم ۸.۹ سال گذشته خاطراتم با نازنین مثل یه فیلم کوتاه چندثانیهای از جلوی چشمم رد شد. با صدایی که برای خودم هم شنیدنش مشکل بود پرسیدم:
«کی اینو کشیده؟»
و پسرک، که انگار منتظر این سوال بود تا ماموریتش رو تموم کنه، انگشت اشارهش رو به سمت ورودی کتابفروشی گرفت.
چشمام بیاختیار خیس شد. خودش بود. چشمهاش رو میشناختم. چشمایی که حتی بعد از این همه سال و از این فاصله هم قدرت از پا در آوردنم رو داشتن. لبخند محوی زد. اون به قولش عمل کرد و به جشن امضای کتابم اومد، اون هم با پسرش و هدیهای که داشت یه حقیقت رو توی صورتم میکوبید، که من یه ترسوی شکست خوردهام، حتی اگه تموم آدمای این کتابفروشی خلاف این فکر کنن. پسرک انگشتش رو پایین آورد و درحالی که به سرعت دور میشد گفت: «خاله نازنین کشیده...»
صداش توی سرم میپیچید؛
«خاله» نازنین...
.
#علیرضانژادصالحی
#پیشولک #داستان
۱۴.۲k
۰۴ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.