مانده ام در انزوا...
مانده ام در انزوا...
در پستوی اتاقی نیمه روشن ,
و با قلمی که روزی , از شعله های
عشقت , نت های عاشقانه
می سرود ,
مدارا میکنم...
به گمانم مادر هم پی به این
آشفتگی برده...
مدام برایم چای می آورد , و از
سیاست نیمه جانی می گوید , که
این روزها همه درگیرش هستند...
و در انتها , صحبتش را
به روزهای جوانی , و
عشق راستینی که با پدر داشت میکشاند...
چه عشق بی آلایش و دوست داشتنی ای...
ما اما...
عشقمان بوی بچگی می داد...
بوی ضعف...بوی حماقت...
رفتنت گرچه ضربه ای بود ناگهانی , بر
پیکر روزهای جوانی ام , اما
چشمان بسته ی دلم را , به
روی دنیای جدیدی گشود...
"مثل همیشه برای تو مینویسم
تو به نیت هر کس که میخواهی بخوان"
#احمد_سلیمی
96_02_15
در پستوی اتاقی نیمه روشن ,
و با قلمی که روزی , از شعله های
عشقت , نت های عاشقانه
می سرود ,
مدارا میکنم...
به گمانم مادر هم پی به این
آشفتگی برده...
مدام برایم چای می آورد , و از
سیاست نیمه جانی می گوید , که
این روزها همه درگیرش هستند...
و در انتها , صحبتش را
به روزهای جوانی , و
عشق راستینی که با پدر داشت میکشاند...
چه عشق بی آلایش و دوست داشتنی ای...
ما اما...
عشقمان بوی بچگی می داد...
بوی ضعف...بوی حماقت...
رفتنت گرچه ضربه ای بود ناگهانی , بر
پیکر روزهای جوانی ام , اما
چشمان بسته ی دلم را , به
روی دنیای جدیدی گشود...
"مثل همیشه برای تو مینویسم
تو به نیت هر کس که میخواهی بخوان"
#احمد_سلیمی
96_02_15
۹۲۵
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.